پارت دوم
همه سر کلاس بودن
استاد نکات مهم درس رو گفت و زنگ خورد ی سری توضیحات درمورد امتحان فردا داد و همه رفتن به ا.ت و کوک که رسید گفت وایسید کار تون دارم
استاد: ا.ت و جونگکوک خب خب خب
مدیر گفت شما اخراجید
-چییییی ؟؟!!!
استاد :ولی از اونجایی که نمرات بالایی دارید و کمتر از ۲۰ نگرفتید ودانش آموزان برتر مدرسه اید دوس دارم تو دانشگاه ملی سئول قبول شید
با مدیر حرف زدم ولی فقط ی خطا موجب اخراجتون مبشه
-ممنونم نا امیدتون نمیکنم
×منم همینطور
استاد : خوبه مبتونید برید
هردو از در حیاط خارج شدن و همزمان دوتا لیموزین بزرگ مشکی جلوی در ایستاد
بادیگاردها در ماشین هارو باز کردن و هردو سوار لیموزین خودشون شدن و رفتن به سمت عمارت هاشون
البته با ید هم با لیموزین برن و بیان به هرحال پدراشون بزرگترین مافیا های جهانن
ا.ت ویو
رفتم سوار لیموزین شدم و از اون جایی که گرم بود ی لیموناد خنک نوشیدم
یهو یاد اون روز افتادم
"فلش بک"
اولین روز تو مدرسه جدیدمه و خیلی خوشحالم
ی سری کتاب بود باید به کتابخونه میبردم
خیلی زیاد و سنگین بودن
همون لحظه ی پسره که دستش قهوه بود و داشت میخورد و سرش تو گوشیم بود بهم داشت نزدیک میشد
حواسم نبود و بهم برخورد کردیم
و کتاب ها افتاد روی پای اون پسر و قهوه اون ریخت رو من واییی خیلی داغ بود داشت گریم میگرفت هردومون جیغ مون رفت بالا و دعوا مون شروع شد
×هوووو چته پام شکست آییییی باید برم درمانگاه مدرسه عاااییشششش
+اهههههه سوختم کجاییی؟ تو ابرا ؟؟؟
"پایان فلش بک"
از همون لحظه اول هم رو مخ بود
ولی خب از حق نگذریم خیلی جذابه
ولی بره به درک حالمو بهم میزنه
....
ا.ت به عمارت شون رفت و به خدمتکار گفت لباساش رو آماده کنه
رفت و لباساشو با یونیفرم مدرسه عوض کرد و از پله ها آروم آروم رفت پایین
مامانش روی مبل نشسته بود وداشت فیلم میدید سلامی کرد و مامانش گفت وایسا
-بله ؟
مامان ا.ت: امشب مهمون داریم و باید خوشتیپ کنی چون ی پسر داره و میگن خیلی جذابه شاید از هم خوشتون اومد الانم برو حموم به خدمتکار هم میگم لباس شبت رو آماده کنن و وسایل میکاپت رو حاضر کنن
-مامان من حوصله پسرارو ندارم برای چی انقدر به زور میخوای منو شوهر بدی ؟! انقدر اضافی ام ؟!
مامان ا.ت : حرف نباشه برو ولی حواست رو جمع کن سوتی ندی این یکی باباش با بابات دوسته و یکی از بزرگترین مافیاهای هاس این یکی فرق داره
-یعنی خواستگاره؟
مامان ا.ت : نه بابا باباش با بابات ی سری قرار داد و محموله اینا هس باید هماهنگ کنه ولی خوب من و مامانش هماهنگ کردیم شما دوتا هم اشناشین حالام برو
- پوففف
کوک ویو
رسیدم خونه و سلام کردم ی دوش ۱۰ مینی گرفتم و اومدم
مامانم بهم ی نوشیدنی خنک داد و گفت
مامان کوک: امشب باید جایی بریم مهمونی یکی از دوستای بابات
میگن ی دختر داره خیلی خوشگله و براش سر و کله میشکونن
×خب که چی !
مامان کوک : دوس دارم آشنا شین باهم این یکی خاصه
×اوک فعلا برم بخوابم تا شب
"شب"
ا.ت ویو :
لباسی که مامانم گذاشته بود رو پوشیدم و اماده شدم و ی رژ صورتی زدم با ریمیل عطر شیرینم رو هم سه بار فشار دادم و قطرات ریز و خوشبوش پخش شد رو لباسم
خودمو تو آینه دیدم و اره دیگه من اینم ی دختر سکسی و جذاب خوبه خوشم اومد
کوک ویو
ی لباس ساده پوشیدم عطر تلخم رو زدم و آماده شدم برم پایین
سوار ماشین شدیم به سمت عمارت اون کی بود اها یکی از دوستای بابام حرکت کردیم اوممم ی حس عجیبی دارم
فکر کنم رسیدیم
. . .
استاد نکات مهم درس رو گفت و زنگ خورد ی سری توضیحات درمورد امتحان فردا داد و همه رفتن به ا.ت و کوک که رسید گفت وایسید کار تون دارم
استاد: ا.ت و جونگکوک خب خب خب
مدیر گفت شما اخراجید
-چییییی ؟؟!!!
استاد :ولی از اونجایی که نمرات بالایی دارید و کمتر از ۲۰ نگرفتید ودانش آموزان برتر مدرسه اید دوس دارم تو دانشگاه ملی سئول قبول شید
با مدیر حرف زدم ولی فقط ی خطا موجب اخراجتون مبشه
-ممنونم نا امیدتون نمیکنم
×منم همینطور
استاد : خوبه مبتونید برید
هردو از در حیاط خارج شدن و همزمان دوتا لیموزین بزرگ مشکی جلوی در ایستاد
بادیگاردها در ماشین هارو باز کردن و هردو سوار لیموزین خودشون شدن و رفتن به سمت عمارت هاشون
البته با ید هم با لیموزین برن و بیان به هرحال پدراشون بزرگترین مافیا های جهانن
ا.ت ویو
رفتم سوار لیموزین شدم و از اون جایی که گرم بود ی لیموناد خنک نوشیدم
یهو یاد اون روز افتادم
"فلش بک"
اولین روز تو مدرسه جدیدمه و خیلی خوشحالم
ی سری کتاب بود باید به کتابخونه میبردم
خیلی زیاد و سنگین بودن
همون لحظه ی پسره که دستش قهوه بود و داشت میخورد و سرش تو گوشیم بود بهم داشت نزدیک میشد
حواسم نبود و بهم برخورد کردیم
و کتاب ها افتاد روی پای اون پسر و قهوه اون ریخت رو من واییی خیلی داغ بود داشت گریم میگرفت هردومون جیغ مون رفت بالا و دعوا مون شروع شد
×هوووو چته پام شکست آییییی باید برم درمانگاه مدرسه عاااییشششش
+اهههههه سوختم کجاییی؟ تو ابرا ؟؟؟
"پایان فلش بک"
از همون لحظه اول هم رو مخ بود
ولی خب از حق نگذریم خیلی جذابه
ولی بره به درک حالمو بهم میزنه
....
ا.ت به عمارت شون رفت و به خدمتکار گفت لباساش رو آماده کنه
رفت و لباساشو با یونیفرم مدرسه عوض کرد و از پله ها آروم آروم رفت پایین
مامانش روی مبل نشسته بود وداشت فیلم میدید سلامی کرد و مامانش گفت وایسا
-بله ؟
مامان ا.ت: امشب مهمون داریم و باید خوشتیپ کنی چون ی پسر داره و میگن خیلی جذابه شاید از هم خوشتون اومد الانم برو حموم به خدمتکار هم میگم لباس شبت رو آماده کنن و وسایل میکاپت رو حاضر کنن
-مامان من حوصله پسرارو ندارم برای چی انقدر به زور میخوای منو شوهر بدی ؟! انقدر اضافی ام ؟!
مامان ا.ت : حرف نباشه برو ولی حواست رو جمع کن سوتی ندی این یکی باباش با بابات دوسته و یکی از بزرگترین مافیاهای هاس این یکی فرق داره
-یعنی خواستگاره؟
مامان ا.ت : نه بابا باباش با بابات ی سری قرار داد و محموله اینا هس باید هماهنگ کنه ولی خوب من و مامانش هماهنگ کردیم شما دوتا هم اشناشین حالام برو
- پوففف
کوک ویو
رسیدم خونه و سلام کردم ی دوش ۱۰ مینی گرفتم و اومدم
مامانم بهم ی نوشیدنی خنک داد و گفت
مامان کوک: امشب باید جایی بریم مهمونی یکی از دوستای بابات
میگن ی دختر داره خیلی خوشگله و براش سر و کله میشکونن
×خب که چی !
مامان کوک : دوس دارم آشنا شین باهم این یکی خاصه
×اوک فعلا برم بخوابم تا شب
"شب"
ا.ت ویو :
لباسی که مامانم گذاشته بود رو پوشیدم و اماده شدم و ی رژ صورتی زدم با ریمیل عطر شیرینم رو هم سه بار فشار دادم و قطرات ریز و خوشبوش پخش شد رو لباسم
خودمو تو آینه دیدم و اره دیگه من اینم ی دختر سکسی و جذاب خوبه خوشم اومد
کوک ویو
ی لباس ساده پوشیدم عطر تلخم رو زدم و آماده شدم برم پایین
سوار ماشین شدیم به سمت عمارت اون کی بود اها یکی از دوستای بابام حرکت کردیم اوممم ی حس عجیبی دارم
فکر کنم رسیدیم
. . .
۴.۸k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.