نقاب دار مشکی
𝙗𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙢𝙖𝙨𝙠𝙚𝙙
(𝙋𝙖𝙧𝙩 41)
یونگی ویو
1 روز گذشته بود و هنوز دنبال ات بودیم ولی انگار اب شده بود رفته بود زمین..... از لیسا هم پرسیدیم ادرس نشون داد ولی اونجا هم نبود.... دیگه کم کم داشتیم مجبور میشدیم از راهی وارد شیم که کمپانی اجازه همچین کاری رو بهمون نمیداد..... مجبور بودیم قایمکی وارد این راه حل بشیم.....
...
ات ویو
با سر درد شدیدی چشمامو باز کردم دیدم رو تخت هستم و لباسام هم عوض شده و سرم پانسمان شده همینطور دستم......یاد اتفاقی که برام افتاد، افتادم و یکم خنده ام گرفت و با خودم گفتم چقد دست و پا چلفتی هستم.....ولی بعدا یادم اومد که یه نفر منو هول دادش......تو شوک بودم و فقط به یونگی فکر میکردم.....پتو رو زدم کنار و تا خواستم بلند شم کمرم یه کوچولو درد گرفت ولی تسلیم نشدم و بلند شدم و در اتاق باز کردم و رفتم بیرون راه پله جلو بود از پله ها رفتم پایین و یه عمارت خیلی بزرگ بودش.....
اجوما: سلام عزیزم بیدار شدی..... بفرمایید بشینید برای صبحونه
ات: س.. سلام....
( اولش خیلی تعجب کرده بودم ولی بعدا نشستم و اجوما صبحونه رو اورد)
ات: ممنون..... ببخشید میشه بگید اینجا کجاست و من اینجا چیکار میکنم؟....
اجوما: دخترم صبر داشته باشید الان بانو میان براتون توضیح میدن.....
ات: ب... بانو کیه...؟!
ات ویو
همینطور تو شوک بودم و اجوما بهم گفت شروع کنم به خوردن.... منم چون گشنم بود حسابی از همه چی خوردم....
ات: دستت درد نکنه اجوما
اجوما: نوش جانت دخترم.... بهتره برید تو حیاط یکم قدم بزنید تا حال و هوات عوض بشه و همینطور که میرید فکر میکنم میتونید رودخونه رو پیدا کنید..... اونجا بانو منتظرتون هستن...... فقط مواظب کمرتون باشید چون اسیب بدی دیدید......
ات: خیلی ممنونم ازتون.....
ادامه اش تو کامنتا.....
(𝙋𝙖𝙧𝙩 41)
یونگی ویو
1 روز گذشته بود و هنوز دنبال ات بودیم ولی انگار اب شده بود رفته بود زمین..... از لیسا هم پرسیدیم ادرس نشون داد ولی اونجا هم نبود.... دیگه کم کم داشتیم مجبور میشدیم از راهی وارد شیم که کمپانی اجازه همچین کاری رو بهمون نمیداد..... مجبور بودیم قایمکی وارد این راه حل بشیم.....
...
ات ویو
با سر درد شدیدی چشمامو باز کردم دیدم رو تخت هستم و لباسام هم عوض شده و سرم پانسمان شده همینطور دستم......یاد اتفاقی که برام افتاد، افتادم و یکم خنده ام گرفت و با خودم گفتم چقد دست و پا چلفتی هستم.....ولی بعدا یادم اومد که یه نفر منو هول دادش......تو شوک بودم و فقط به یونگی فکر میکردم.....پتو رو زدم کنار و تا خواستم بلند شم کمرم یه کوچولو درد گرفت ولی تسلیم نشدم و بلند شدم و در اتاق باز کردم و رفتم بیرون راه پله جلو بود از پله ها رفتم پایین و یه عمارت خیلی بزرگ بودش.....
اجوما: سلام عزیزم بیدار شدی..... بفرمایید بشینید برای صبحونه
ات: س.. سلام....
( اولش خیلی تعجب کرده بودم ولی بعدا نشستم و اجوما صبحونه رو اورد)
ات: ممنون..... ببخشید میشه بگید اینجا کجاست و من اینجا چیکار میکنم؟....
اجوما: دخترم صبر داشته باشید الان بانو میان براتون توضیح میدن.....
ات: ب... بانو کیه...؟!
ات ویو
همینطور تو شوک بودم و اجوما بهم گفت شروع کنم به خوردن.... منم چون گشنم بود حسابی از همه چی خوردم....
ات: دستت درد نکنه اجوما
اجوما: نوش جانت دخترم.... بهتره برید تو حیاط یکم قدم بزنید تا حال و هوات عوض بشه و همینطور که میرید فکر میکنم میتونید رودخونه رو پیدا کنید..... اونجا بانو منتظرتون هستن...... فقط مواظب کمرتون باشید چون اسیب بدی دیدید......
ات: خیلی ممنونم ازتون.....
ادامه اش تو کامنتا.....
۶.۶k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.