از کـوچ خسته ایم و به دلهــــا قرار نیست
از کـوچ خسته ایم و به دلهــــا قرار نیست
هرسو که می رویم ، نشان از بهار نیست
دنیـــــا اگر چه مرکب و انسان سواره بود
مرکب سـواره گشته و راکب سوار نیست
هـــر سینه مبتلای به دردی زبانــزد است
عاشـــق بِجز به درد محبّت، دچار نیست
خوشتـــر زِ بوســه بازیِ باران و برگ گل
چیزی برای مستیِ جــان های زار نیست
غیـر از وبال ،به چه چیزی شبیه هست
دستی که درمیانه ی گیسوی یارنیست
باید حذر کنم زِ مسیری که پیش روست
وقتی که عشـــــق، به رهِ انتظار نیست ...
هرسو که می رویم ، نشان از بهار نیست
دنیـــــا اگر چه مرکب و انسان سواره بود
مرکب سـواره گشته و راکب سوار نیست
هـــر سینه مبتلای به دردی زبانــزد است
عاشـــق بِجز به درد محبّت، دچار نیست
خوشتـــر زِ بوســه بازیِ باران و برگ گل
چیزی برای مستیِ جــان های زار نیست
غیـر از وبال ،به چه چیزی شبیه هست
دستی که درمیانه ی گیسوی یارنیست
باید حذر کنم زِ مسیری که پیش روست
وقتی که عشـــــق، به رهِ انتظار نیست ...
۲۹۳
۱۷ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.