p¹⁴🪶💍
جورج « یا مسیح من الان جواب دادستان رو چی بدم... به فنا رفتیم
لونا « از همون اولم حس خوبی نداشتم... کاترین چیکار کنیم؟
کاترین « ممکنه مجبور بشیم انتهاری عمل کنیم....
جورج « یعنی چی؟؟؟
کاترین « بعدا بهتون میگم!
تهیونگ « مشغول برسی پرونده ها بودم که دیدم گوشیم مدام زنگ میخوره! دست از برسی پرونده کشیدم و گوشیم رو برداشتم
تهیونگ « بفرمایید فرمانده کل
فرمانده « جناب دادستان... یادتونه گفتیم یه ساختمان تجاری رو مورد هدف قرار دادن؟
تهیونگ « درسته! چطور مگه؟
فرمانده « دخترتون الان بیرون از عمارت هستن؟
تهیونگ « اره قرار.....
فرمانده « متاسفم جناب دادستان اما دخترتون رو گروگان گرفتن
راوی « تلفن از شدت شوک از دست تهیونگ به زمین اوفتاد... مسخ شده بود و حمله اخر فرمانده مدام توی مغزش اکو میشد! دخترش... تنها دارایشش... همه زندگیش رو گروگان گرفته بودن! وحشت زده از جا برخاست و به طرف درب خروجی رفت... وون که تازه متوجه شده بود سعی داشت تهیونگ رو آروم کنه اما ته اونقدر آشفته بود که هیچ حرفی رو نمیشنید
وون « تهیونگگگگ.. وایسا میخواهی بری اونجا چیکار کنی؟؟؟ تهیونگ
تهیونگ « الان هیچی جز نجات آچا برام اهمیت نداره... یا همراهم بیا.. یا همینجا بمون حوصله بحث کردن ندارم!
راوی « وون ناچار سوار ماشین شد ... تهیونگ اونقدر سریع رانندگی میکرد که وون از ترس به صندلی چسبیده بود...
وون « ته محظ رضای خدا آروم تر رانندگی کن هردومون رو به کشتن میدی
تهیونگ « نمیتونم... هق.. اگه آچا عین یورا بمیره چطور باهاش رو به رو بشم... زندگیم در خطره بفهم*بغض کرده
راوی « به محظ رسیدن به ساختمان از ماشین پیاده شدن! خیابان های منتهی به ساختمان رو بسته بودن و دور ساختمان حصار کشیده بودن؛ تهیونگ خودشو به فرمانده کل رسوند و گفت
تهیونگ « دخترم... دخترم کجاست فرمانده؟؟؟
فرمانده کل « جناب دادستان اخه برای چی اومدین اینجا!!! اگه اسیب ببینید چی؟؟ خواهش میکنم برگردین .. بهترین تیم عملیات مون الان توی منطقه هستن
راوی « تهیونگ لب باز کرد تا حرف بزنه اما با شنیدن صدای گریه و جیغی که مطمئن بود صاحب اون صدا کیه وحشت زده به طرف ساختمان برگشت و جسم مچاله شده از ترس آچا رو دید که روی سرش اسلحه سردی جا خوش کرده بود! مرد بیریخت سیاه پوشی که ته لبخند زد و گفت
مرد « به به جناب دادستان... دخترته نه؟ اصلا شبیه تو نیست ولی خیلی زیباست... ببین چطوری ترسیده؟ میخوام لطفت رو جبران کنم... بالاخره به خاطر حکم تو به زندان رفتم * با داد
تهیونگ « اگه یه تار مو ازش کم بشه زنده ات نمیزارم روانییییی *با داد
جورج « رفتم به فرمانده بگم میخوایم عملیات رو شروع کنیم که با دیدن جدال بین رئیس باند سیاه و دادستان عملا برگام ریخت...
ریئس باند جمجمه سیاه
لونا « از همون اولم حس خوبی نداشتم... کاترین چیکار کنیم؟
کاترین « ممکنه مجبور بشیم انتهاری عمل کنیم....
جورج « یعنی چی؟؟؟
کاترین « بعدا بهتون میگم!
تهیونگ « مشغول برسی پرونده ها بودم که دیدم گوشیم مدام زنگ میخوره! دست از برسی پرونده کشیدم و گوشیم رو برداشتم
تهیونگ « بفرمایید فرمانده کل
فرمانده « جناب دادستان... یادتونه گفتیم یه ساختمان تجاری رو مورد هدف قرار دادن؟
تهیونگ « درسته! چطور مگه؟
فرمانده « دخترتون الان بیرون از عمارت هستن؟
تهیونگ « اره قرار.....
فرمانده « متاسفم جناب دادستان اما دخترتون رو گروگان گرفتن
راوی « تلفن از شدت شوک از دست تهیونگ به زمین اوفتاد... مسخ شده بود و حمله اخر فرمانده مدام توی مغزش اکو میشد! دخترش... تنها دارایشش... همه زندگیش رو گروگان گرفته بودن! وحشت زده از جا برخاست و به طرف درب خروجی رفت... وون که تازه متوجه شده بود سعی داشت تهیونگ رو آروم کنه اما ته اونقدر آشفته بود که هیچ حرفی رو نمیشنید
وون « تهیونگگگگ.. وایسا میخواهی بری اونجا چیکار کنی؟؟؟ تهیونگ
تهیونگ « الان هیچی جز نجات آچا برام اهمیت نداره... یا همراهم بیا.. یا همینجا بمون حوصله بحث کردن ندارم!
راوی « وون ناچار سوار ماشین شد ... تهیونگ اونقدر سریع رانندگی میکرد که وون از ترس به صندلی چسبیده بود...
وون « ته محظ رضای خدا آروم تر رانندگی کن هردومون رو به کشتن میدی
تهیونگ « نمیتونم... هق.. اگه آچا عین یورا بمیره چطور باهاش رو به رو بشم... زندگیم در خطره بفهم*بغض کرده
راوی « به محظ رسیدن به ساختمان از ماشین پیاده شدن! خیابان های منتهی به ساختمان رو بسته بودن و دور ساختمان حصار کشیده بودن؛ تهیونگ خودشو به فرمانده کل رسوند و گفت
تهیونگ « دخترم... دخترم کجاست فرمانده؟؟؟
فرمانده کل « جناب دادستان اخه برای چی اومدین اینجا!!! اگه اسیب ببینید چی؟؟ خواهش میکنم برگردین .. بهترین تیم عملیات مون الان توی منطقه هستن
راوی « تهیونگ لب باز کرد تا حرف بزنه اما با شنیدن صدای گریه و جیغی که مطمئن بود صاحب اون صدا کیه وحشت زده به طرف ساختمان برگشت و جسم مچاله شده از ترس آچا رو دید که روی سرش اسلحه سردی جا خوش کرده بود! مرد بیریخت سیاه پوشی که ته لبخند زد و گفت
مرد « به به جناب دادستان... دخترته نه؟ اصلا شبیه تو نیست ولی خیلی زیباست... ببین چطوری ترسیده؟ میخوام لطفت رو جبران کنم... بالاخره به خاطر حکم تو به زندان رفتم * با داد
تهیونگ « اگه یه تار مو ازش کم بشه زنده ات نمیزارم روانییییی *با داد
جورج « رفتم به فرمانده بگم میخوایم عملیات رو شروع کنیم که با دیدن جدال بین رئیس باند سیاه و دادستان عملا برگام ریخت...
ریئس باند جمجمه سیاه
۱۲۵.۵k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.