فیک جنون
پارت ۲۵::::::::::《آخر》
تقریبا یک هفته بود توی اتاق یونگی زندگی میکردم یه جورایی دلم نمیخواست از اتاقش بیرون بیام یونگی ام یک دیقه از کنارم جم نمیخرد و سعی میکرد شاد ترین لحظه ها رو برام بسازه
خیلی زمان میگذشت از وقتی که از ته دل می خندیدم ولی یونگی داشت اون زمان های از دست رفته رو بهم بر میگردوند و لبخند رو هر روز با لب هام آشنا تر میساخت
رنگ لباس هایی که میپوشیدم به مرور از تیره و سیاه به رنگ های جیغ و سفید تبدیل میشد و گل رز سیاه که توی دلم ساقه بلند کرده بود فرسوده و فرسوده تر میشد و از جلوی خورشید کنار میرفت و باغچه قلبم تازه نمایان میشد
امروز تصمیمم رو گرفته بودم برگه رو دستم گرفتم نفسی عمیق کشیدمکه یونگی از پشت بغلم کرد
-داری میری
+آره
-خوشحالم
+منم همین طور
بعد از بغلش بیرون اومدم و روی گونش رو بوسیدم بعد از اتاق یونگی که تقریبا اندازه یک خونه بود بیرون اومدم و سمت دفتر کار نامجون رفتم
آروم در زدم و وارد شدم
+سلام
:چه پر انرژی مثل روز های دیگه این هفته خوشحالی
اومدم توی اتاق و آروم در و پشت سرم بستم
+راستش یه خبر برات دارم
:خوبه یا بد؟
+هر دوش
:بگو
بعد برگه رو روی میزش گذاشتم
اول نگاهی به من کرد و بعد برگه رو توی دستش گرفت
با ابرویی در هم شروع به خوندن کاغذ کرد
بعد ابرو هاش رو بالا برد و به چهره مضطرب من نگاه کرد
:استفا نامه؟
+نه نه یه جورایی استفا فقط به مدت کمی زیاد میخوام از کار فاصله بگیرم
بعد نامجون لبخندی بزرگ زد
:خیلی خیلی خوشحالم برات رزا اوه ببخشید رز سیاه
+نه رزا صدام کن
:متمعنی
+آره
:میخوای توی این مدت چیکار کنی
+پیش یونگی زندگی کنم و با هم شاد باشیم
:همین؟
+آره دوست ندارم چیزی رو پیش بینی کنم فقط میزارم اتفاق بیوفته
:واو رزا تو خیلی تغییر کردی
+یونگی توی این یک هفته واقعا جونشو پام گذاشته منم نمیزارم تلاش هاش بی جواب بمونه خودمم دارم روش کار میکنم
:این خیلی خوبه
بعد اومد و بغلم کرد
:دختر کوچولو من حالا بزرگ شده
+نامییی؟
:خیل خوب ببخشید
+نامجون ببین هر کاری پیش اومد من هستم من کارم رو هنوزم خیلی دوست دارم ولی فقط میخوام یکم استراحت کنم اگه اینجا به من نیاز بود حتما خبرم کن
:خیل خوب نگران نباش
بعد خداحافظی با نامجون به اتاق یونگی برگشتم
بعد روی تخت بی حوصله نشستم یونگی سمتم اومد و کنارم نشست
-حالت خوبه؟
+آره فقط یکم به این رزا بودن عادت ندارم
-چرا
+میترسم
-اوه چرا باید بترسی؟
+خوب دفعه آخر که رزا بودم زیاد خوب پیش نرفت
-ببین رزا هر کسی ام که این رزا رو دوست نداشته باشه بدون من دوسش دارم خیلی زیاد بهتم قول میدم هیچوقت نزارم حس کنی این رزا بده خیل خوب؟
+باشه
-حالا پاشو وسایلتو جمع کن به پرواز دیر میرسیما
+یونگی
-جانم
+ممنونم که کنارمی
بعد لبخندی لثه ای زد و پیشونیم و بوسید
-پاشو دیگه دیر شد
وبعد بلند شدم و وسایلمو به همراه یونگی برای مسافرت یک ماهمون جمع کردم
خوب حالا من واقعا خوشحال بودم و تنها برنامم برای آیندم ادامه این لبخند کنونیم بود پس با خیال راحت میتونستم به کنار یونگی بودن ادامه بدم اونم تا آخر عمر
[پایان]
گایز فیک جنون تموم شد ولی یه خبر خوشم دارم که فیک جنون فصل دو هم داره
بچه ها مرسی لایک میکنید ولی من کامنتاتون رو بیشتر از لایک دوستدارما بهم خیلی انرژی میده هاااااا
دوستون دارممم و منتظر فصل دو باشید بایی
تقریبا یک هفته بود توی اتاق یونگی زندگی میکردم یه جورایی دلم نمیخواست از اتاقش بیرون بیام یونگی ام یک دیقه از کنارم جم نمیخرد و سعی میکرد شاد ترین لحظه ها رو برام بسازه
خیلی زمان میگذشت از وقتی که از ته دل می خندیدم ولی یونگی داشت اون زمان های از دست رفته رو بهم بر میگردوند و لبخند رو هر روز با لب هام آشنا تر میساخت
رنگ لباس هایی که میپوشیدم به مرور از تیره و سیاه به رنگ های جیغ و سفید تبدیل میشد و گل رز سیاه که توی دلم ساقه بلند کرده بود فرسوده و فرسوده تر میشد و از جلوی خورشید کنار میرفت و باغچه قلبم تازه نمایان میشد
امروز تصمیمم رو گرفته بودم برگه رو دستم گرفتم نفسی عمیق کشیدمکه یونگی از پشت بغلم کرد
-داری میری
+آره
-خوشحالم
+منم همین طور
بعد از بغلش بیرون اومدم و روی گونش رو بوسیدم بعد از اتاق یونگی که تقریبا اندازه یک خونه بود بیرون اومدم و سمت دفتر کار نامجون رفتم
آروم در زدم و وارد شدم
+سلام
:چه پر انرژی مثل روز های دیگه این هفته خوشحالی
اومدم توی اتاق و آروم در و پشت سرم بستم
+راستش یه خبر برات دارم
:خوبه یا بد؟
+هر دوش
:بگو
بعد برگه رو روی میزش گذاشتم
اول نگاهی به من کرد و بعد برگه رو توی دستش گرفت
با ابرویی در هم شروع به خوندن کاغذ کرد
بعد ابرو هاش رو بالا برد و به چهره مضطرب من نگاه کرد
:استفا نامه؟
+نه نه یه جورایی استفا فقط به مدت کمی زیاد میخوام از کار فاصله بگیرم
بعد نامجون لبخندی بزرگ زد
:خیلی خیلی خوشحالم برات رزا اوه ببخشید رز سیاه
+نه رزا صدام کن
:متمعنی
+آره
:میخوای توی این مدت چیکار کنی
+پیش یونگی زندگی کنم و با هم شاد باشیم
:همین؟
+آره دوست ندارم چیزی رو پیش بینی کنم فقط میزارم اتفاق بیوفته
:واو رزا تو خیلی تغییر کردی
+یونگی توی این یک هفته واقعا جونشو پام گذاشته منم نمیزارم تلاش هاش بی جواب بمونه خودمم دارم روش کار میکنم
:این خیلی خوبه
بعد اومد و بغلم کرد
:دختر کوچولو من حالا بزرگ شده
+نامییی؟
:خیل خوب ببخشید
+نامجون ببین هر کاری پیش اومد من هستم من کارم رو هنوزم خیلی دوست دارم ولی فقط میخوام یکم استراحت کنم اگه اینجا به من نیاز بود حتما خبرم کن
:خیل خوب نگران نباش
بعد خداحافظی با نامجون به اتاق یونگی برگشتم
بعد روی تخت بی حوصله نشستم یونگی سمتم اومد و کنارم نشست
-حالت خوبه؟
+آره فقط یکم به این رزا بودن عادت ندارم
-چرا
+میترسم
-اوه چرا باید بترسی؟
+خوب دفعه آخر که رزا بودم زیاد خوب پیش نرفت
-ببین رزا هر کسی ام که این رزا رو دوست نداشته باشه بدون من دوسش دارم خیلی زیاد بهتم قول میدم هیچوقت نزارم حس کنی این رزا بده خیل خوب؟
+باشه
-حالا پاشو وسایلتو جمع کن به پرواز دیر میرسیما
+یونگی
-جانم
+ممنونم که کنارمی
بعد لبخندی لثه ای زد و پیشونیم و بوسید
-پاشو دیگه دیر شد
وبعد بلند شدم و وسایلمو به همراه یونگی برای مسافرت یک ماهمون جمع کردم
خوب حالا من واقعا خوشحال بودم و تنها برنامم برای آیندم ادامه این لبخند کنونیم بود پس با خیال راحت میتونستم به کنار یونگی بودن ادامه بدم اونم تا آخر عمر
[پایان]
گایز فیک جنون تموم شد ولی یه خبر خوشم دارم که فیک جنون فصل دو هم داره
بچه ها مرسی لایک میکنید ولی من کامنتاتون رو بیشتر از لایک دوستدارما بهم خیلی انرژی میده هاااااا
دوستون دارممم و منتظر فصل دو باشید بایی
۴۷.۰k
۲۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.