《زندگی جدید با تو》39
+:مثلا چی؟
دکتر: یه خوراکی...غذا...
+: بله
دکتر همینطور که در حال نوشتن چیزی روی برگه بود صحبت می کرد....
دکتر: برای اطمینان چند تا آزمایش خون و سونوگرافی براتون نوشتم که باید انجام بدین
برگه رو به سمت ا/ت میگیره
بفرمایید
+:ممنون
از توی اتاق بیرون اومدم...نمیدونم چرا استرس داشتم...میترسیدم همون فکری رو که میکنم باشه...نکنه...نه..نه این نیست...آخه میدونید چرا...ما الان دوماه بیشتر نیست که ازدواج کردیم...بعدشم ما خیلی کم همو میبینیم حالاهم.....
30 دقیقه بعد
با برگه های توی دستم که جواب آزمایش هام بودن به سمت میز پذیرش رفتم...
+:ببخشید خانم..دکتر هستن
پرستار: ایشون همین الان رفتن...ساعت کاریشون تمام شد....میخوای جواب آزمایشتون رو ببینین؟
+:بله
پرستار: میتونم کمکتون کنم
+:اوه...واقعا
پرستار: بله حتما
برگه رو سمت پرستار گرفتم و اون بعد از خوندن برگه ها لبخندی روی لبش اومد
پرستار: تبریک میگم عزیزم....شما باردار هستین
+:چییی...واقعا
پرستار: بله...ببخشید صدام میزنن..تبریک میگم
صدای قدم های پرستار که ازم دور میشد توی سرم اکو میشد.....البته انتظار دیگه ای هم نداشتم...از همون اول هم بخاطر وارث باهام ازدواج کرد.....نهاینکه بچه دوست نداشته باشم..اتفاقا خیلی هم دوست دارم...ولی می خواستم اول رابطه خودمون بهتر بشه.....
اوففف الان به تهیونگ چی بگم...
ا/ت با تمام استرس و ناراحتی که داشت به سمت عمارت حرکت میکنه...البته بیرون رفتنش و حال بدش از چشم خدمتکار ها دور نمیمونه و سریع به تهیونگ میگن
وقتی رسیدم خونه تا بادیگار ها سوالپیچم نکردن سریع رفتم توی اتاق....الان ساعت 7ظهر بود هوا دیگه تاریک شده بود....روی تخت نشستم و به برگه توی دستم که عکس یه بچه رو که اندازه یه نقطه بود نگاه میکردم....
چی میشد الان من برای سوپرایز تهیونگ مثل بقه زن و شوهر ها یه جشن میگرفتم....ولی از اول هم خواسته تهیونگ همین بود.....اون یه وارث میخواست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلامممم💜✨️
این پارت رو براتون زیاد گذاشتم حال کنید😁☺️
دکتر: یه خوراکی...غذا...
+: بله
دکتر همینطور که در حال نوشتن چیزی روی برگه بود صحبت می کرد....
دکتر: برای اطمینان چند تا آزمایش خون و سونوگرافی براتون نوشتم که باید انجام بدین
برگه رو به سمت ا/ت میگیره
بفرمایید
+:ممنون
از توی اتاق بیرون اومدم...نمیدونم چرا استرس داشتم...میترسیدم همون فکری رو که میکنم باشه...نکنه...نه..نه این نیست...آخه میدونید چرا...ما الان دوماه بیشتر نیست که ازدواج کردیم...بعدشم ما خیلی کم همو میبینیم حالاهم.....
30 دقیقه بعد
با برگه های توی دستم که جواب آزمایش هام بودن به سمت میز پذیرش رفتم...
+:ببخشید خانم..دکتر هستن
پرستار: ایشون همین الان رفتن...ساعت کاریشون تمام شد....میخوای جواب آزمایشتون رو ببینین؟
+:بله
پرستار: میتونم کمکتون کنم
+:اوه...واقعا
پرستار: بله حتما
برگه رو سمت پرستار گرفتم و اون بعد از خوندن برگه ها لبخندی روی لبش اومد
پرستار: تبریک میگم عزیزم....شما باردار هستین
+:چییی...واقعا
پرستار: بله...ببخشید صدام میزنن..تبریک میگم
صدای قدم های پرستار که ازم دور میشد توی سرم اکو میشد.....البته انتظار دیگه ای هم نداشتم...از همون اول هم بخاطر وارث باهام ازدواج کرد.....نهاینکه بچه دوست نداشته باشم..اتفاقا خیلی هم دوست دارم...ولی می خواستم اول رابطه خودمون بهتر بشه.....
اوففف الان به تهیونگ چی بگم...
ا/ت با تمام استرس و ناراحتی که داشت به سمت عمارت حرکت میکنه...البته بیرون رفتنش و حال بدش از چشم خدمتکار ها دور نمیمونه و سریع به تهیونگ میگن
وقتی رسیدم خونه تا بادیگار ها سوالپیچم نکردن سریع رفتم توی اتاق....الان ساعت 7ظهر بود هوا دیگه تاریک شده بود....روی تخت نشستم و به برگه توی دستم که عکس یه بچه رو که اندازه یه نقطه بود نگاه میکردم....
چی میشد الان من برای سوپرایز تهیونگ مثل بقه زن و شوهر ها یه جشن میگرفتم....ولی از اول هم خواسته تهیونگ همین بود.....اون یه وارث میخواست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلامممم💜✨️
این پارت رو براتون زیاد گذاشتم حال کنید😁☺️
۲.۶k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.