(وقتی میخواستی جدا شی...) پارت ۴ (آخر )
#سونگمین
#استری_کیدز
با به زانو افتادن سونگمین جلوت...شوکه شدی و سرت رو به سرعت بالا آوردی و نگاهت رو به صورت پر از اشکش دادی
_ متاسفم هق هق...م..من...معذرت میخوام
با شدت گریه میکرد و سرش رو جلوت خم کرده بود...
_ قول میدم هق..هق...ق.. قول میدم همونی بشم که تو میخوای هق هق....قول میدم
با دیدن اینکه چقدر اون مرد داشت جلوت ضعف نشون میداد و اونطوری گریه میکرد...حس پشیمونی درت به سرعت رشد کرد
+ س.. سونگمین
_ ترو خداااا...هق هق...تنهام نزار....هق هق... لطفاً ...م..میدونم لیاقتت رو ندارم...هق هق...میدونم لیاقت بچمون رو ندارم...هق هق...و..ولی...لطفاً یک فرصت دیگه..هق هق...بهم بده
با هر جمله ای که میگفت...صدای گریه هاش بیشتر بیشتر میشد...سرش رو جلوت خم کرده بود و با شدت هق هق میزد...
حالا تو هم بخاطر اونطور دیدن مردت...اشک توی چشمات جمع شده بود.. تو عاشقش بودی..بدجوری عاشقش بودی...چطور با خودت فکر کردی میتونی اینقدر راحت بیخیالش بشی..
به سرعت به سمتش رفتی و جسمش رو توی بغلت کشیدی
_ لطفاً هق هق...نرو....م..من..هق هق.. متاسفم
شروع کردی به نوازش کردن موهاش
+ شیششش..آروم عزیزم....چیزی نیست من جایی نمیرم..چیزی نیست
مدام گریه میکرد...سرش رو توی گردنت فرو کرده بود و همینطور که تو موهاش رو نوازش میکردی...آروم آروم..تمام اون بغض چند روزش رو داشت خالی میکرد
_ متاسفم.... متاسفم
زیر لب مدام تکرار میکرد که باعث میشد قلبت بیشتر از قبل به درد بیاد
_ ل.. لطفاً...ع..عاشقم ب..بمون
با این جمله اش اشک از چشمای تو هم جاری شد...حس پشیمونی فراوانی میکردی...اینکه عاشقش نیستی فقط یک دروغ بزرگ بود...تو حاضر بودی جونت رو هم بخاطرش بدی
+ عاشقتم...عاشقتم عزیزکم...
محکم تر به لباست چنگ میزد...جوری تورو توی حصار دستاش نگه داشته بود انگار قرار بود از دستش فرار کنی....حالا فهمیده بودی اون آدم..اون مرد تا چه حد بهت وابسته بود....
حالا کامل خودش رو توی آغوشت جا داده بود و گریه میکرد...درست مثل یک پسر بچه ی مظلوم که تمام خانوادش ترکش کرده بودن و تو تنها کسی بودی که کمکش کرد تا از تنهایی دربیاد...
جوری تورو به بدنش فشار میداد انگار همه چیزش رو از دست داده بود و فقط تو براش باقی مونده بودی..
آره...شما عاشق هم بودین...و این بلایی بود که با دوری از هم سرتون میومد
#استری_کیدز
با به زانو افتادن سونگمین جلوت...شوکه شدی و سرت رو به سرعت بالا آوردی و نگاهت رو به صورت پر از اشکش دادی
_ متاسفم هق هق...م..من...معذرت میخوام
با شدت گریه میکرد و سرش رو جلوت خم کرده بود...
_ قول میدم هق..هق...ق.. قول میدم همونی بشم که تو میخوای هق هق....قول میدم
با دیدن اینکه چقدر اون مرد داشت جلوت ضعف نشون میداد و اونطوری گریه میکرد...حس پشیمونی درت به سرعت رشد کرد
+ س.. سونگمین
_ ترو خداااا...هق هق...تنهام نزار....هق هق... لطفاً ...م..میدونم لیاقتت رو ندارم...هق هق...میدونم لیاقت بچمون رو ندارم...هق هق...و..ولی...لطفاً یک فرصت دیگه..هق هق...بهم بده
با هر جمله ای که میگفت...صدای گریه هاش بیشتر بیشتر میشد...سرش رو جلوت خم کرده بود و با شدت هق هق میزد...
حالا تو هم بخاطر اونطور دیدن مردت...اشک توی چشمات جمع شده بود.. تو عاشقش بودی..بدجوری عاشقش بودی...چطور با خودت فکر کردی میتونی اینقدر راحت بیخیالش بشی..
به سرعت به سمتش رفتی و جسمش رو توی بغلت کشیدی
_ لطفاً هق هق...نرو....م..من..هق هق.. متاسفم
شروع کردی به نوازش کردن موهاش
+ شیششش..آروم عزیزم....چیزی نیست من جایی نمیرم..چیزی نیست
مدام گریه میکرد...سرش رو توی گردنت فرو کرده بود و همینطور که تو موهاش رو نوازش میکردی...آروم آروم..تمام اون بغض چند روزش رو داشت خالی میکرد
_ متاسفم.... متاسفم
زیر لب مدام تکرار میکرد که باعث میشد قلبت بیشتر از قبل به درد بیاد
_ ل.. لطفاً...ع..عاشقم ب..بمون
با این جمله اش اشک از چشمای تو هم جاری شد...حس پشیمونی فراوانی میکردی...اینکه عاشقش نیستی فقط یک دروغ بزرگ بود...تو حاضر بودی جونت رو هم بخاطرش بدی
+ عاشقتم...عاشقتم عزیزکم...
محکم تر به لباست چنگ میزد...جوری تورو توی حصار دستاش نگه داشته بود انگار قرار بود از دستش فرار کنی....حالا فهمیده بودی اون آدم..اون مرد تا چه حد بهت وابسته بود....
حالا کامل خودش رو توی آغوشت جا داده بود و گریه میکرد...درست مثل یک پسر بچه ی مظلوم که تمام خانوادش ترکش کرده بودن و تو تنها کسی بودی که کمکش کرد تا از تنهایی دربیاد...
جوری تورو به بدنش فشار میداد انگار همه چیزش رو از دست داده بود و فقط تو براش باقی مونده بودی..
آره...شما عاشق هم بودین...و این بلایی بود که با دوری از هم سرتون میومد
۵۱.۳k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.