پارت هشت💙💙💙💙
من توی یه ماموریت بودم داشتم باشیطان رده بالایی شش گیو تارو و داکی میجنگیدم
بعد صد سال تونستم اونارو بکشم(قدرتش از تانجیرو با جنگ با رتبه ششم یکم کمتر بود)
من بدنم پر از زخم و شکستگی بود
همینطوری که داشتم بر میگشتم وسط راه بیهوش شدم یهو دیدم چند نفر اومدن و دارن منو میبرن
(همون لباش مشکیا کاکوشی بود فکر کنم)وقتی رسیدم دیدم تختم دقیقا کنار مویچیرو عه
*روز اول که بهوش اومد*
ما کلی باهم حرف میزدیم و اینا....
فلش بک به چند ساعت قبل....
یوجیرو:ای اییی سرم درد میکنه ایی پام چم شده من....
مویچیرو:تو بعد از اینکه با شیطان رده بالایی شش جنگیدی اونا تورو روی زمین بیهوش پیدا کردن
یوجیرو:تو چقد صدات آشناست تو کی هستی آخه من نمیتونم گردنمو بچرخونم....
مویچیرو:من مویچیرو هستم منم وقتی داشتم با شیطان رده بالایی چهار میجنگیدم به اینجا منو فرستادن
یوجیرو:مویچیرو خودتی؟؟؟؟
مویچیرو:آره خودمم
خلاصه ما باهم هر روز حرف میزدیم و اینا تا اینکه حال من خوب شد و دیگه میتونستم برم از اونجا
*فلش بک به دو و یا سه ماه بعد*
من یواشکی شبا میرفتم پیش مویچیرو و پیشش رو تخت کناریش میخوابیدم🥺🥺🥺
مویچیرو هم حالش خوب شد و دیگه تو اون اتاق نبود
*فلش بک به ده ماه بعد*
جلسات هاشیراها شروع شد
اول از همه با کانائو رفتیم توی عمارت تنگن هاشیرای صدا
اونجا زن های تنگن مخصوصا ماکیو خیلی باهامون مهربون بودن
بعد رفتیم پیش هاشیرای بعدی میتسوری بهدددددددد رنگوکو شینوبو گیو سانمی و تا رسیدیم به یویچیرو....
اولش که وارد شدم*کانائو زود تر رفته پیش سانمی*
یویچیرو جا خورد که به این زودی اومدم پیشش
بعدشم به کار آموز های دیگه استراحت داد چون فکر کنم باهام کاری داشته
گفت:بیا....
**باشه....
رفتیم لب همون رودخونه ای که نزدیک خونه ی بچگی هامون بود
زیر لب گفت:رسیدیم....
یوجیرو:داداشی کاریم داشتی که منو اوردی تا اینجا
یویچیرو:آره....
بعد یه دونه مشت زد توی سرم جوری که من بیهوش شدم بعد منو با طناب بست به درخت و رفت....
ببخشید اگه دو سه روز نبودم
تا اینو بخونی پارت بعدو دادم
بعد صد سال تونستم اونارو بکشم(قدرتش از تانجیرو با جنگ با رتبه ششم یکم کمتر بود)
من بدنم پر از زخم و شکستگی بود
همینطوری که داشتم بر میگشتم وسط راه بیهوش شدم یهو دیدم چند نفر اومدن و دارن منو میبرن
(همون لباش مشکیا کاکوشی بود فکر کنم)وقتی رسیدم دیدم تختم دقیقا کنار مویچیرو عه
*روز اول که بهوش اومد*
ما کلی باهم حرف میزدیم و اینا....
فلش بک به چند ساعت قبل....
یوجیرو:ای اییی سرم درد میکنه ایی پام چم شده من....
مویچیرو:تو بعد از اینکه با شیطان رده بالایی شش جنگیدی اونا تورو روی زمین بیهوش پیدا کردن
یوجیرو:تو چقد صدات آشناست تو کی هستی آخه من نمیتونم گردنمو بچرخونم....
مویچیرو:من مویچیرو هستم منم وقتی داشتم با شیطان رده بالایی چهار میجنگیدم به اینجا منو فرستادن
یوجیرو:مویچیرو خودتی؟؟؟؟
مویچیرو:آره خودمم
خلاصه ما باهم هر روز حرف میزدیم و اینا تا اینکه حال من خوب شد و دیگه میتونستم برم از اونجا
*فلش بک به دو و یا سه ماه بعد*
من یواشکی شبا میرفتم پیش مویچیرو و پیشش رو تخت کناریش میخوابیدم🥺🥺🥺
مویچیرو هم حالش خوب شد و دیگه تو اون اتاق نبود
*فلش بک به ده ماه بعد*
جلسات هاشیراها شروع شد
اول از همه با کانائو رفتیم توی عمارت تنگن هاشیرای صدا
اونجا زن های تنگن مخصوصا ماکیو خیلی باهامون مهربون بودن
بعد رفتیم پیش هاشیرای بعدی میتسوری بهدددددددد رنگوکو شینوبو گیو سانمی و تا رسیدیم به یویچیرو....
اولش که وارد شدم*کانائو زود تر رفته پیش سانمی*
یویچیرو جا خورد که به این زودی اومدم پیشش
بعدشم به کار آموز های دیگه استراحت داد چون فکر کنم باهام کاری داشته
گفت:بیا....
**باشه....
رفتیم لب همون رودخونه ای که نزدیک خونه ی بچگی هامون بود
زیر لب گفت:رسیدیم....
یوجیرو:داداشی کاریم داشتی که منو اوردی تا اینجا
یویچیرو:آره....
بعد یه دونه مشت زد توی سرم جوری که من بیهوش شدم بعد منو با طناب بست به درخت و رفت....
ببخشید اگه دو سه روز نبودم
تا اینو بخونی پارت بعدو دادم
۲.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.