Part : ۴۴
Part : ۴۴ 《بال های سیاه》
ماریا وقتی چشمای باز پسر رو دید کمی از ترسش کم تر شد و نفس حبس شده اش رو بیرون داد...وقتی پسر رو تویه اون شرایط دید کنترل احساساتش دیگه دست خودش نبود...منطقش هم دیگه کار نمیکرد که بهش بگه چی کار بکن و چی کار نکن...پس با بی فکر ترین حالت ممکن خودشو دست احساساتش سپرد و گذاشت دو تا بال عظیمش بیرون بیان...اون لحظه بی اهمیت ترین چیز براش مردم گوشی به دست اطرافش بود که داشتن با ترس و وحشتِ آمیخته به کنجکاوی ازش فیلم میگرفتن..با یه جهش سریع خودشو به پسر رسوند و با به آغوش کشیدن جونگکوک و کنار بردنش از مسیر حرکت کامیون، پسر رو از مرگ حتمیش نجات داد و به سمت آسمون پرواز کرد...صدای جیغ مردم از ترس و تعجب و همینطورم خوشحالی بابت زنده موندن پسر رو می شنید اما خب اطمینان از سالم بودن پسر فعلا براش مهم تر بود..پس بالای یه ساختمونی که تعداد طبقات زیادی داشت فرود اومد و پسر رو به آرومی روی پشت بوم گذاشت و با دست تکونش میداد و صداش میزد..باید مطمئن میشد حاله پسر خوبه!
جونگکوک به بهت به منظره ی مقابلش خیره بود...ماریا یه بال سیاه داشت و یه بال سفید..کاملا شبیه دختری بود که به خوابش اومده بود و ازش درخواست کمک کرده بود و گفته بود تویه دنیای واقعی پیداش کنه!
نکنه...نکنه ماریا همون دختر بود؟
لباش تکون میخورد ولی صدایی ازشون خارج نمیشد..فقط و فقط به چهره ی نگران و پریشون ماریا چشم دوخته بود..بالاخره با یه دم عمیق سعی کرد صداش رو به گوش دختر برسونه:
_تو همون...دختری هستی که...اومده بود به خوابم..و مدام اسممو صدا میزد؟
پسر با شک کلمات تویه ذهنش رو پشت سر هم چید..ماریا از سوالی که پسر پرسیده بود شوکه شد..انتظار هر حرف و هر چیزی رو داشت غیر از این..
دلیله اینکه به پسر نزدیک شده بود..یا در واقع متوجه پسر شده بود همون خوابی بود که پسر ازش دیده بود...همون خوابی که پسر داشت برای پیرمرد مغازه دار تعریف میکرد...اینکه یه دختری با یه بال سیاه و یه بال سفید بدون اینکه صورتش رو نشون بده اسم پسر رو صدا میزد و ازش میخواست اونو تویه دنیای واقعی پیدا کنه..پسر هم بعد از دیدن اون خواب نقاشی رو از اون دختری که به خوابش اومده بود کشیده بود و داشت به پیرمرد مغازه دار نشون می داد که ماریا اون نقاشی رو دید..حالا پسر داست در مورد اون نقاشی ازش سوال می پرسید..خوده ماریا هم نمیدونست چرا اون پسر خوابش رو دیده...ولی اون لحظه یه چیزی رو مطمئن بود..که همه ی اینا اتفاقی نیست و احتمال خیلی خیلی زیاد کاره فردی به نام "سرنوشت" بود...
ماریا وقتی چشمای باز پسر رو دید کمی از ترسش کم تر شد و نفس حبس شده اش رو بیرون داد...وقتی پسر رو تویه اون شرایط دید کنترل احساساتش دیگه دست خودش نبود...منطقش هم دیگه کار نمیکرد که بهش بگه چی کار بکن و چی کار نکن...پس با بی فکر ترین حالت ممکن خودشو دست احساساتش سپرد و گذاشت دو تا بال عظیمش بیرون بیان...اون لحظه بی اهمیت ترین چیز براش مردم گوشی به دست اطرافش بود که داشتن با ترس و وحشتِ آمیخته به کنجکاوی ازش فیلم میگرفتن..با یه جهش سریع خودشو به پسر رسوند و با به آغوش کشیدن جونگکوک و کنار بردنش از مسیر حرکت کامیون، پسر رو از مرگ حتمیش نجات داد و به سمت آسمون پرواز کرد...صدای جیغ مردم از ترس و تعجب و همینطورم خوشحالی بابت زنده موندن پسر رو می شنید اما خب اطمینان از سالم بودن پسر فعلا براش مهم تر بود..پس بالای یه ساختمونی که تعداد طبقات زیادی داشت فرود اومد و پسر رو به آرومی روی پشت بوم گذاشت و با دست تکونش میداد و صداش میزد..باید مطمئن میشد حاله پسر خوبه!
جونگکوک به بهت به منظره ی مقابلش خیره بود...ماریا یه بال سیاه داشت و یه بال سفید..کاملا شبیه دختری بود که به خوابش اومده بود و ازش درخواست کمک کرده بود و گفته بود تویه دنیای واقعی پیداش کنه!
نکنه...نکنه ماریا همون دختر بود؟
لباش تکون میخورد ولی صدایی ازشون خارج نمیشد..فقط و فقط به چهره ی نگران و پریشون ماریا چشم دوخته بود..بالاخره با یه دم عمیق سعی کرد صداش رو به گوش دختر برسونه:
_تو همون...دختری هستی که...اومده بود به خوابم..و مدام اسممو صدا میزد؟
پسر با شک کلمات تویه ذهنش رو پشت سر هم چید..ماریا از سوالی که پسر پرسیده بود شوکه شد..انتظار هر حرف و هر چیزی رو داشت غیر از این..
دلیله اینکه به پسر نزدیک شده بود..یا در واقع متوجه پسر شده بود همون خوابی بود که پسر ازش دیده بود...همون خوابی که پسر داشت برای پیرمرد مغازه دار تعریف میکرد...اینکه یه دختری با یه بال سیاه و یه بال سفید بدون اینکه صورتش رو نشون بده اسم پسر رو صدا میزد و ازش میخواست اونو تویه دنیای واقعی پیدا کنه..پسر هم بعد از دیدن اون خواب نقاشی رو از اون دختری که به خوابش اومده بود کشیده بود و داشت به پیرمرد مغازه دار نشون می داد که ماریا اون نقاشی رو دید..حالا پسر داست در مورد اون نقاشی ازش سوال می پرسید..خوده ماریا هم نمیدونست چرا اون پسر خوابش رو دیده...ولی اون لحظه یه چیزی رو مطمئن بود..که همه ی اینا اتفاقی نیست و احتمال خیلی خیلی زیاد کاره فردی به نام "سرنوشت" بود...
۳.۶k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.