کاخ سیاه🖤🕸پارت4
پارت4
ا. ت: صدای لیا اومد که گفت: همه گی برید بخوابید البته با اینکه هیچ کاریم نکردید
اوف هرکاریم نکرده باشیم بیشتر از تو که امروز ولو بودی جون کندیم
رفتم دستشویی وقتی بیرون اومدم فقط چراغه اتاقا روشن بود اومدم برم سمته اتاق که یه صدایی از پشتم گف باز که تویی تو چرا همش جدا از بقیه ای میدونستم که نباید برگردم پس فقط راهمو کشیدم و رفتم بدون حرفی یا نگاهی
فردا صبح*
ا. ت: داشتم عینه همیشه کار میکردم مهمونی افتاد امشب ازونجایی که نصفه کارهارو دیشب کرده بودیم الان فقط باید غذا درست میکردیم و همش مربوط به خوراکی و غذاها بود
نیم ساعت بعد*
ا. ت: اخ پامم دوباره نه چند روز بود درد نداشتما اخ پامو گرفتم و به زانوهام اجازه سست شدن دادم در حد یه پلک زدن همه دورم جمع شده بودن قل قله ای برپا شده بود خانم هیون داشت با شتاب به طرفمون میومد که صدایی بلند شد و خانم هیون رو از حرکت وایستوند
کوک: (با عربده)چه مرگتونه باز؟ دوباره کی چش شده
بهتون گفتم این جشن مهمه اگر بخواین کله روز اینجوری باشین هیچ گوهی نمیتونید بخورید من شمارو استخدام نکردم که عینه بدبختا هی بخوام پول خرج دوا درمونتون کنم الان کی اون وسط نشسته؟ اگر دوست داره میتونم به ضربه های شلاق مهمونش کنم
ا. ت: ارباب بود با ماسکه همیشگیش که باعث میشد صورتشو نبینیم بعد از اون حرف گوله های اشک رو توی چشام حس کردم وسریع از جام بلند شدم تعظیم کردم و عذرخواهی کردم ارباب رفت داشتم به جای قدماش نگاه میکرد ازونجایی که دیوارهای جلویی شیشه ای بود راحت میشد بیرونو نگاه کرد یه ماشین مشکی جلو پاش ایستاد و اون ماسکو دراورد پشتش به من بود و من فقط موهای خرماییه جذابشو دیدم وای خدایا ا. ت خودتو جمع کن وگرنه بد میبینی سرمو به چپ و راس تکون دادم و رفتم غذا درست کنم
شرطای پارت بعد:
کامنت:35
لایک:25
ا. ت: صدای لیا اومد که گفت: همه گی برید بخوابید البته با اینکه هیچ کاریم نکردید
اوف هرکاریم نکرده باشیم بیشتر از تو که امروز ولو بودی جون کندیم
رفتم دستشویی وقتی بیرون اومدم فقط چراغه اتاقا روشن بود اومدم برم سمته اتاق که یه صدایی از پشتم گف باز که تویی تو چرا همش جدا از بقیه ای میدونستم که نباید برگردم پس فقط راهمو کشیدم و رفتم بدون حرفی یا نگاهی
فردا صبح*
ا. ت: داشتم عینه همیشه کار میکردم مهمونی افتاد امشب ازونجایی که نصفه کارهارو دیشب کرده بودیم الان فقط باید غذا درست میکردیم و همش مربوط به خوراکی و غذاها بود
نیم ساعت بعد*
ا. ت: اخ پامم دوباره نه چند روز بود درد نداشتما اخ پامو گرفتم و به زانوهام اجازه سست شدن دادم در حد یه پلک زدن همه دورم جمع شده بودن قل قله ای برپا شده بود خانم هیون داشت با شتاب به طرفمون میومد که صدایی بلند شد و خانم هیون رو از حرکت وایستوند
کوک: (با عربده)چه مرگتونه باز؟ دوباره کی چش شده
بهتون گفتم این جشن مهمه اگر بخواین کله روز اینجوری باشین هیچ گوهی نمیتونید بخورید من شمارو استخدام نکردم که عینه بدبختا هی بخوام پول خرج دوا درمونتون کنم الان کی اون وسط نشسته؟ اگر دوست داره میتونم به ضربه های شلاق مهمونش کنم
ا. ت: ارباب بود با ماسکه همیشگیش که باعث میشد صورتشو نبینیم بعد از اون حرف گوله های اشک رو توی چشام حس کردم وسریع از جام بلند شدم تعظیم کردم و عذرخواهی کردم ارباب رفت داشتم به جای قدماش نگاه میکرد ازونجایی که دیوارهای جلویی شیشه ای بود راحت میشد بیرونو نگاه کرد یه ماشین مشکی جلو پاش ایستاد و اون ماسکو دراورد پشتش به من بود و من فقط موهای خرماییه جذابشو دیدم وای خدایا ا. ت خودتو جمع کن وگرنه بد میبینی سرمو به چپ و راس تکون دادم و رفتم غذا درست کنم
شرطای پارت بعد:
کامنت:35
لایک:25
۳۶.۰k
۰۶ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.