p58من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 58
من جزو خاطرات بدت بودم؟
------------------------
سوا سریع به سمت ساختمون دویید ...همشون وحشت زده از پله ها بالا میرفتن ....وقتی به در رسیدن فهمیدن ک یونگی درو از پشت قفل کرده
نامجون:برین کنار(پدر وارد میشود)
نامجون سعی کردن با کوبیدن کتفش به در بازش کنه ولی در زیادی محکم بود
یوری دستای لرزون سوا رو گرفت
سوا زیرلبی:توروخدا...خواهش میکنم باز شو...نمیتونم از دستت بدم...
نامجون با چند بار لگد زدن به در تونست قفل رو بشکونه و درو باز کنه سریع همشون از در رد شدن و سوا یی ک از وحشت میلرزید رو پشت در تنها گذاشتن...
جین:یونگی چیکار میکنی؟بیا پایین
یونگی با چهره ی اشکیش بدون اینکه از لبه پشت بوم بیاد پایین چرخید سمتشون
نامجون:یونگی بیا پایین این راهش نیست...خواهش میکنم...
یونگی با چهره ی اشکیش لبخندی زد و لبای لرزونش برای برای صحبت باز کرد:نامجونا....مرسی ک تموم این مدت برامون زحمت کشیدی هیچوقت نتونستم درست ازت تشکر کنم ..تو بهترین لیدری بودی ک بی تی اس ممکن بود داشته باشه...
نامجون ک چشماش از اشک خیس شده بود :هیونگ اینطوری نگو...بیا پایین لطفا....
جین عصبانی با بغضی ک توی گلوش بود داد زد:یونگی احمق...من 12 سال پیش نیومدم جلوتو بگیرم ک الان دوباره این کارو بکنی....بیا پایین احمققق
یونگی لبخندی زد و خواست حرفی بزنه ک یوری جلو اومد :یونگی شی....بیا پایین ...هیچچی اونجوری ک فکر میکنی نیست...
یونگی لبخندی به یووری زد:یوری شی...از وقتی ک سوا رفتع دیگه هیچی مثل قبل نیست..
یوری ک بغضش شکسته بود سعی کرد لرزش صداش رو مخفی کنه:یونگیا سوا نرفته..
یونگی جوری ک انگار هیچی نشنیده دوباره لبخند زد:لطفا برین پایین بچه ها...شماا بیشتر از هرچیزی برام معنای خانواده رو داشتین...نمیخوام همچین صحنه ای رو ببینین....دلم براش تنگ شده...شماها نمیتونین بفهمین حسم چیه...من واقعا هدفی ندارم...لطفا بریم پایین ...میخوام ببینمش..دلم براش تنگ شده
سوا از در رد شد:منم دلم برات تنگ شده بود یونگیا...
همه برگشتن و به سوا ک اشکاش صورتش رو خیس کرده بود خیره شدن...
همه چیز متوقف شد ...نه فقط برای یونگی و سوا...برای ههمه...جوری بود ک انگار کل جهان توی اون لحظه به سکوت رفت...
بعد از گذشت این همه سال هم یونگی نمیتونست بگه چجور حسی داشت...نمیدونست خوشحال باشه یا از براورده شدن ارزوش اشک بریزه...نمیدونست اون واقعیع یا واقعا داره دیوونه میشه...
پاهاش شروع کردن به لرزیدن
یونگی:س..سوا؟
عاوووفف بلاخره به هم رسیدننننن....کامنت بزارین خوشحالشم؟
من جزو خاطرات بدت بودم؟
------------------------
سوا سریع به سمت ساختمون دویید ...همشون وحشت زده از پله ها بالا میرفتن ....وقتی به در رسیدن فهمیدن ک یونگی درو از پشت قفل کرده
نامجون:برین کنار(پدر وارد میشود)
نامجون سعی کردن با کوبیدن کتفش به در بازش کنه ولی در زیادی محکم بود
یوری دستای لرزون سوا رو گرفت
سوا زیرلبی:توروخدا...خواهش میکنم باز شو...نمیتونم از دستت بدم...
نامجون با چند بار لگد زدن به در تونست قفل رو بشکونه و درو باز کنه سریع همشون از در رد شدن و سوا یی ک از وحشت میلرزید رو پشت در تنها گذاشتن...
جین:یونگی چیکار میکنی؟بیا پایین
یونگی با چهره ی اشکیش بدون اینکه از لبه پشت بوم بیاد پایین چرخید سمتشون
نامجون:یونگی بیا پایین این راهش نیست...خواهش میکنم...
یونگی با چهره ی اشکیش لبخندی زد و لبای لرزونش برای برای صحبت باز کرد:نامجونا....مرسی ک تموم این مدت برامون زحمت کشیدی هیچوقت نتونستم درست ازت تشکر کنم ..تو بهترین لیدری بودی ک بی تی اس ممکن بود داشته باشه...
نامجون ک چشماش از اشک خیس شده بود :هیونگ اینطوری نگو...بیا پایین لطفا....
جین عصبانی با بغضی ک توی گلوش بود داد زد:یونگی احمق...من 12 سال پیش نیومدم جلوتو بگیرم ک الان دوباره این کارو بکنی....بیا پایین احمققق
یونگی لبخندی زد و خواست حرفی بزنه ک یوری جلو اومد :یونگی شی....بیا پایین ...هیچچی اونجوری ک فکر میکنی نیست...
یونگی لبخندی به یووری زد:یوری شی...از وقتی ک سوا رفتع دیگه هیچی مثل قبل نیست..
یوری ک بغضش شکسته بود سعی کرد لرزش صداش رو مخفی کنه:یونگیا سوا نرفته..
یونگی جوری ک انگار هیچی نشنیده دوباره لبخند زد:لطفا برین پایین بچه ها...شماا بیشتر از هرچیزی برام معنای خانواده رو داشتین...نمیخوام همچین صحنه ای رو ببینین....دلم براش تنگ شده...شماها نمیتونین بفهمین حسم چیه...من واقعا هدفی ندارم...لطفا بریم پایین ...میخوام ببینمش..دلم براش تنگ شده
سوا از در رد شد:منم دلم برات تنگ شده بود یونگیا...
همه برگشتن و به سوا ک اشکاش صورتش رو خیس کرده بود خیره شدن...
همه چیز متوقف شد ...نه فقط برای یونگی و سوا...برای ههمه...جوری بود ک انگار کل جهان توی اون لحظه به سکوت رفت...
بعد از گذشت این همه سال هم یونگی نمیتونست بگه چجور حسی داشت...نمیدونست خوشحال باشه یا از براورده شدن ارزوش اشک بریزه...نمیدونست اون واقعیع یا واقعا داره دیوونه میشه...
پاهاش شروع کردن به لرزیدن
یونگی:س..سوا؟
عاوووفف بلاخره به هم رسیدننننن....کامنت بزارین خوشحالشم؟
۱۱.۶k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.