فصل ۲ پارت ۲۲ ( پارت ۳۹)
بعد نیم ساعت خونه مامان و بابای آیونگ
+ سلام
®سلام دخترم خوبی؟
+ ممنون مامان
-سلام
© اوه کوک پسر چطوری؟
- مرسی
* پس من؟
© تو خو یه ساعت پیش اینجا بودی
* یاااا
همه : خنده
® بیایید بشینید
رفتیم نشستیم که من شروع کردم به گفتن قضیه
+ اممم خب مامان بابا میشه بگید قضیه ی اون خونه ی سوخته توی عمارت قبلی پدربزرگ چیه؟
®©ها؟
که دوتاشون گیج شده بودن
© امم خب...
* درسته که شما پدر و مادرمون نیستین؟
اینو که تهیونگ گفت ته صداش میلرزید
®© چی شما از کجااا؟؟؟؟
+ پس درسته
® ولی شما حافظتونو از داده بودید
+ ما رفتیم به همون خونه ی سوخته وقتی اونجا بودم تمام خاطراتم برگشت و فقط صورت مامان از همه واضح تر بود
- میشه همه چیزو کامل بهمون بگید؟
® من نمیتونم عزیزم تو بگو
© خب واقعیتش اینه که مادر شما خواهر ناتنی مامانتونه پدربزرگ تون دوتا زن داشت و تنها بچش مادر شما بود ولی زنش مرد و مجبور شد یه زن دیگه بگیره و اون موقع مادرتون تازه بدنیا اومده بود بعد از اون مادرتون با پسره دوست پدربزرگتون که پسر عموی من میشه ازدواج میکنه ولی نه به اجبار اونا همو دوست داشتن وقتی تهیونگ بدنیا اومده بود پدرتون ورشکسته میشه و خونشو ازش میگیرن برا همین براشون یه خونه تو عمارت میسازن و پدربزرگتون باباتونو میفرسته سره کار بعد از بدنیا اومدن آیونگ وقتی تهیونگ شیش هفت سال و آیونگ چهار پنج سالش بود عموتون که اون موقع جزه معروف ترین مافیا ها بود با خانوادش دشمن میشه و همشونو میکشه حتی خواهر برادراش رو که آخریشون مامان و باباتون بودن اون موقع پدربزرگتون برای یه مراسم مهمی با خانوادش رفته بودن و کسی هم اونجا نبود عموتون حمله میکنه به عمارت و اول پدرو مادرتونو میکشه و بعد خونه رو میسوزونه تهیونگ تورو نجات داد و از زیرزمین که به یه مکان امنی راه داشت میبرت و زنده میمونید ولی چون از حال میرین حافظتونو از دست میدید. راستش ما بچه دار نمیشدیم برای همین که شما تنها نباشید به فرزندی قبولتون کردیم
قطرات اشکام خود به خود میریختن دستام یخ بودن جون نداشتم حرف بزنم آخه چرا باید اینجور میشد که سیاهی......
-®آیونگگگگگگ
ادامه دارد.......
+ سلام
®سلام دخترم خوبی؟
+ ممنون مامان
-سلام
© اوه کوک پسر چطوری؟
- مرسی
* پس من؟
© تو خو یه ساعت پیش اینجا بودی
* یاااا
همه : خنده
® بیایید بشینید
رفتیم نشستیم که من شروع کردم به گفتن قضیه
+ اممم خب مامان بابا میشه بگید قضیه ی اون خونه ی سوخته توی عمارت قبلی پدربزرگ چیه؟
®©ها؟
که دوتاشون گیج شده بودن
© امم خب...
* درسته که شما پدر و مادرمون نیستین؟
اینو که تهیونگ گفت ته صداش میلرزید
®© چی شما از کجااا؟؟؟؟
+ پس درسته
® ولی شما حافظتونو از داده بودید
+ ما رفتیم به همون خونه ی سوخته وقتی اونجا بودم تمام خاطراتم برگشت و فقط صورت مامان از همه واضح تر بود
- میشه همه چیزو کامل بهمون بگید؟
® من نمیتونم عزیزم تو بگو
© خب واقعیتش اینه که مادر شما خواهر ناتنی مامانتونه پدربزرگ تون دوتا زن داشت و تنها بچش مادر شما بود ولی زنش مرد و مجبور شد یه زن دیگه بگیره و اون موقع مادرتون تازه بدنیا اومده بود بعد از اون مادرتون با پسره دوست پدربزرگتون که پسر عموی من میشه ازدواج میکنه ولی نه به اجبار اونا همو دوست داشتن وقتی تهیونگ بدنیا اومده بود پدرتون ورشکسته میشه و خونشو ازش میگیرن برا همین براشون یه خونه تو عمارت میسازن و پدربزرگتون باباتونو میفرسته سره کار بعد از بدنیا اومدن آیونگ وقتی تهیونگ شیش هفت سال و آیونگ چهار پنج سالش بود عموتون که اون موقع جزه معروف ترین مافیا ها بود با خانوادش دشمن میشه و همشونو میکشه حتی خواهر برادراش رو که آخریشون مامان و باباتون بودن اون موقع پدربزرگتون برای یه مراسم مهمی با خانوادش رفته بودن و کسی هم اونجا نبود عموتون حمله میکنه به عمارت و اول پدرو مادرتونو میکشه و بعد خونه رو میسوزونه تهیونگ تورو نجات داد و از زیرزمین که به یه مکان امنی راه داشت میبرت و زنده میمونید ولی چون از حال میرین حافظتونو از دست میدید. راستش ما بچه دار نمیشدیم برای همین که شما تنها نباشید به فرزندی قبولتون کردیم
قطرات اشکام خود به خود میریختن دستام یخ بودن جون نداشتم حرف بزنم آخه چرا باید اینجور میشد که سیاهی......
-®آیونگگگگگگ
ادامه دارد.......
۳.۵k
۲۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.