دانشمند و پرنسس پارت ۱۳ ( اخر ) ♡ 🪄(:
بکهیون : خب خب خب !
ا.ت : با دیدن بکهیون تینا رو گرفتم تو بغلم .
بکهیون: انگار همه چی رو فهمیدین !
نامجون : عوضیییییی من تورو جرواجر میکنم .
بکهیون : عاااا نامی ؟ انگار بی توجهی پدر و مادر قلابیت عصبیت کرده !
نامجون: چی زر زر میکنییییی !
بکهیون: هه من مامان باباتو زندانی کردم و پدرو مادر ناتنی آوردم بالا سرت .
ا.ت : تو از ما چی میخوای چرا اینجوری میکنی ؟ مگه چیکارت کردیم ؟
بکهیون : چون من تو بچگی مامان بابام منو نمیخواستن و وقتی دیدم نامجون انقد خوشبخته خانوادشو زندانی کردم حالام که تو عشق حقیقیش هستی میخوام نامجونو مثل خودم بدبخت کنم .
ا.ت : چیییییییییی ؟
بکهیون : بله !
ا.ت : بکهیون همینجوری مشغول عر زدن بود که منو نامجون از موقعیت استفاده کردیم و الماس قلبشو برداشتیمو شکوندیم که بچه پودر شد .
م/ا : وایییییی خداروشکر.
ا.ت : همه مشغول خوشحالی بودیم که تینا اومد بغل نامجون، نامجون هم اونو بغل کرد منم کنار نامجون با تینا بازی میکردیم که یهو .
[ مامان نامجون: م/ن | بابایه نامجون: ب/ن ]
م/ن : راستش یه چیزی میخواستم بگم . من از قبل میدونستم ا.ت نیمه ی گمشده ی نامجونه و من از ا.ت خیلی خوشم اومده . میخواستم اجازه بگیرم و ا.تو ازتون خاستگاری کنم ! ( روبه مامان بابایه ا.ت )
پ/ا : راستش ما بچمونو جوری تربیت کردیم که خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره یعنی اجباری در کار نیس حالام اگه ا.ت قبول میکنه من مشکلی ندارم .
م/ا : منم همینطور خب دخترم ؟
ا.ت : خودم به نامجون حس داشتم میتونستم نگاه های نگران نامجونو رو خودم حس کنم پس ، باشه قبوله !
نامجون: تا این جمله رو شنیدم تینا رو گذاشتم زمین و ا.تو محکم بغل کردم .
[ خلاصه ا.ت و نامجون باهم ازدواج کردن و تینا روهم به فرزند خوندگی گرفتن و خانواده هم ا.ت هم نامجون تینا رو به شدت دوس داشتن 💜💜 ]
_________________
و به خوبی و خوشی زندگی کردن ! ❤
لایک و کامنت!♡
ا.ت : با دیدن بکهیون تینا رو گرفتم تو بغلم .
بکهیون: انگار همه چی رو فهمیدین !
نامجون : عوضیییییی من تورو جرواجر میکنم .
بکهیون : عاااا نامی ؟ انگار بی توجهی پدر و مادر قلابیت عصبیت کرده !
نامجون: چی زر زر میکنییییی !
بکهیون: هه من مامان باباتو زندانی کردم و پدرو مادر ناتنی آوردم بالا سرت .
ا.ت : تو از ما چی میخوای چرا اینجوری میکنی ؟ مگه چیکارت کردیم ؟
بکهیون : چون من تو بچگی مامان بابام منو نمیخواستن و وقتی دیدم نامجون انقد خوشبخته خانوادشو زندانی کردم حالام که تو عشق حقیقیش هستی میخوام نامجونو مثل خودم بدبخت کنم .
ا.ت : چیییییییییی ؟
بکهیون : بله !
ا.ت : بکهیون همینجوری مشغول عر زدن بود که منو نامجون از موقعیت استفاده کردیم و الماس قلبشو برداشتیمو شکوندیم که بچه پودر شد .
م/ا : وایییییی خداروشکر.
ا.ت : همه مشغول خوشحالی بودیم که تینا اومد بغل نامجون، نامجون هم اونو بغل کرد منم کنار نامجون با تینا بازی میکردیم که یهو .
[ مامان نامجون: م/ن | بابایه نامجون: ب/ن ]
م/ن : راستش یه چیزی میخواستم بگم . من از قبل میدونستم ا.ت نیمه ی گمشده ی نامجونه و من از ا.ت خیلی خوشم اومده . میخواستم اجازه بگیرم و ا.تو ازتون خاستگاری کنم ! ( روبه مامان بابایه ا.ت )
پ/ا : راستش ما بچمونو جوری تربیت کردیم که خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره یعنی اجباری در کار نیس حالام اگه ا.ت قبول میکنه من مشکلی ندارم .
م/ا : منم همینطور خب دخترم ؟
ا.ت : خودم به نامجون حس داشتم میتونستم نگاه های نگران نامجونو رو خودم حس کنم پس ، باشه قبوله !
نامجون: تا این جمله رو شنیدم تینا رو گذاشتم زمین و ا.تو محکم بغل کردم .
[ خلاصه ا.ت و نامجون باهم ازدواج کردن و تینا روهم به فرزند خوندگی گرفتن و خانواده هم ا.ت هم نامجون تینا رو به شدت دوس داشتن 💜💜 ]
_________________
و به خوبی و خوشی زندگی کردن ! ❤
لایک و کامنت!♡
۲.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.