رمان بی سخن
رمان بی سخن
پارت ۲
ارسلان
نمیدونم چرا ولی به دیانا حس داشتم وای پسر دیونه شدی نباید اصلا جدی بگیرم احساستمو
امروز خبر دادن دانشگاه ی هفته تعطیله با متین و نیکا و مهشاد و محراب رضا و پانیذ برنامه چیدیم بریم شمال البته دیانا هم قرار بود بیاد
پاشدم ساکمو جمع کردم منتظر بچه ها بودم
دیانا
قرار بود با بچع ها بریم شمال پاشدم ی چمدون جمع کردم ی سویشرت و شلوار ست نسکافه ای با کلاه مشکی پوشیدم ی ارایش ریزی کردم نیکا و متین اومدن دنبالم رفتیم ارسلان و برداشتیم راه افتادیم پانلئو و محراشاد هم باهم تو ی ماشین بودن بعد ۳ ساعت رسیدیم ویلا اتاق رو انتخاب کردین من با ارسلان تو ی اتاق بودم استرس کل وجودمو گرفت ولی مجبور بودم باهاش کنار بیام
پارت ۲
ارسلان
نمیدونم چرا ولی به دیانا حس داشتم وای پسر دیونه شدی نباید اصلا جدی بگیرم احساستمو
امروز خبر دادن دانشگاه ی هفته تعطیله با متین و نیکا و مهشاد و محراب رضا و پانیذ برنامه چیدیم بریم شمال البته دیانا هم قرار بود بیاد
پاشدم ساکمو جمع کردم منتظر بچه ها بودم
دیانا
قرار بود با بچع ها بریم شمال پاشدم ی چمدون جمع کردم ی سویشرت و شلوار ست نسکافه ای با کلاه مشکی پوشیدم ی ارایش ریزی کردم نیکا و متین اومدن دنبالم رفتیم ارسلان و برداشتیم راه افتادیم پانلئو و محراشاد هم باهم تو ی ماشین بودن بعد ۳ ساعت رسیدیم ویلا اتاق رو انتخاب کردین من با ارسلان تو ی اتاق بودم استرس کل وجودمو گرفت ولی مجبور بودم باهاش کنار بیام
۷.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.