پارت 18
Black_blood
part18
هانا: وقتی پریدم یه لحظه احساس کردم درد بدی توی پام پیچید به احتمال زیاد پیچ خورده اشکال ندا از مردن بهترع باید اول اون پسره کنه رو نجات میدادم
ویو جونکوک و یونا
یونا: به نظرت الان کجا هستن تو چه حالی یا اصلا زنده هستن
جونکوک: نترس بابا اونا حالشون از ما هم بهترع ( ارع بابا اصلا یه چی میگم یه چی میشنوی نویسنده که یکی شون رو چلاق کرد اونیکی که دارع به بستنی تبدیل میشع😂)
یونا: فقط این جیمینو درک نمیکنم چطوری الان خوابیده
جونکوک: بازم خوابیده هزار بار شکر وگرنه الان باید بجای تهیونگ با هانا نگران اون دیونه بودیم
یونا: اینم یع چیزی خوب دیگه تو برو اگه چیزی شد یا خبری گرفتی به منم خبر بده
جونکوک: باشع
یونا: خدافظ
جونکوک: خدافظ فقط یه چیزی
یونا: چی
جونکوک: بند کفشت بازه
یونا: خم شدم دیدم ولی بسته بود مرض داری
جونکوک: نیازی به تعظیم نبود ولی خوب زیاد اصرار داری مشکلی برای من ایجاد نمیکنه
یونا: اع نه بابا پسره دیونه تا خواستم یه چیز دیگه بگم دیدم نیست
ویو هانا
هانا: از پشت حیاط به سمت در ورودی رفتم
هانا: وقتی وارد سالن شدم میخواستم به طرف پله ها برم که صدای پا به گوشم رسید سری خودم رو به پشت ستون رسوندم سرم رو برگردوندم وقتی بیشتر دقت کردم فهمیدم ناظم اصکلمونه اخه این وقت شب اینجا چیکار میکنه گیر این بیفتم هیچی دیگه همینجوری با کار پارسالم منتظر اینه یه سوتی ازم بگیره تا سری اخراجم کنن
وفلش بک سال پیش
یونا: میگم هانا برای زنگ شیمی تو میخوای تدریس کنی
هانا: ارع
یونا: مطمئنی تو همینجوری باعث دردسری اگه اشتباه کنی ازت نمره کم میشه ها
هانا: نه بابا قبلا امتحانش کردم
یونا: پس بهترع هواست رو خوب جمع کنی چون امروز ناظم خوش اخلاقمون هم سر کلاس حضور داره
هانا: وای برای چی
یونا: برای چک کردن عمور کلاس
هانا: پس بیشتر هواسمو جمع میکنم
چند مین بعد
هانا: خوب دوستان بعد مخلوط این دو یک ماده شیمیایی به دست میاریم خطری نیست ولی با مخلوط شدن یه ماده دیگه که داخل فرمول بعدی میگم ممکنه خطری باشه کسی میخواد میتونه از نزدیک ببینه
ناظم: وایستید اول من ببینم
هانا: نکه خیلی سر در میاری( تو دلش) بفرمایید وایستید من بیام نزدیک تر
ناظم: باشه
هانام: وقتی داشتم میرفتم پام به به میز گیر کردو افتادم فکنم کل مواد ریخت روش یا خود خدا
ناظم: دخترم هواست کجاست خداروشکر کن ضرری نداشت
هانا: تا قیافشو دیدم نتونستم جلو خندمو بگیرم این چی بود
ناظم: فک نکنم تین خنددار باشه
هانا: ناظم رو به کلاس کرد که همه زدن زیر خنده صورتش به طور خیلی بدی کاملا قرمز شده بود ریخته بود بیرون نمیدونم چطوریو چرا در عرض چند ثانیه اینطوری شد
ناظم: تو صورت من چیزی هست که شمت رو به خنده انداخته
جونکوک: نه اقای کانگ این چه حرفیه میزنید فقط هه فقط شبی گوجه شدین
هانا: که بعد این حرف جونکوک انگار کلاس رفت رو هوا بعد اون اقای گانگ از داخل گوشیش به خودش نگاه کرد که بودن حرفی از کلاس زد بیرون ولی در اخرین نگاهش واست دارم بدی بود اُمل فکرده از قصد کردم
فلش بک به حال
هانا: انگار اومده بود چک کنه بعدش بره انگاری که دیگه داشت میرفت نفس آسوده ای کشیدم که گوشیش زنگ خورد توف تو این شانس
مکالمه
ناظم: سلام شبتون بخیر بله چک کردم همه چیز روبه راهه اگه اتفاقی افتاد خبر میدم
هانا: کنجکاو شدم بدونم داره باکی حرف میزنه
ناظم: بله بله اقای مدیر همه چیز رو چک کردم خداروشکر اشب کسی به قتل نرسید
هانا: چی
ناظم: من دیگه قطع میکنم بعدن خودم باهاتون تماس میگیرم
هانا: ناظم رفتش
(بچه ها به توضیح بدم چون مدرسه شبانه روزی هست بخاطر همین کارکنان مدرسه تو مدرسه میمونن برای حفظ امنیت)
هانا: هنوز توی شک بودم اگه قاتل نه بابا برایچی باید همچین کاری کنن هنوز تو فکر بودم که یاد تهیونگ افتادم باید سری میرفتم پیشش
The end of the part18
______________________♡_____________________
part18
هانا: وقتی پریدم یه لحظه احساس کردم درد بدی توی پام پیچید به احتمال زیاد پیچ خورده اشکال ندا از مردن بهترع باید اول اون پسره کنه رو نجات میدادم
ویو جونکوک و یونا
یونا: به نظرت الان کجا هستن تو چه حالی یا اصلا زنده هستن
جونکوک: نترس بابا اونا حالشون از ما هم بهترع ( ارع بابا اصلا یه چی میگم یه چی میشنوی نویسنده که یکی شون رو چلاق کرد اونیکی که دارع به بستنی تبدیل میشع😂)
یونا: فقط این جیمینو درک نمیکنم چطوری الان خوابیده
جونکوک: بازم خوابیده هزار بار شکر وگرنه الان باید بجای تهیونگ با هانا نگران اون دیونه بودیم
یونا: اینم یع چیزی خوب دیگه تو برو اگه چیزی شد یا خبری گرفتی به منم خبر بده
جونکوک: باشع
یونا: خدافظ
جونکوک: خدافظ فقط یه چیزی
یونا: چی
جونکوک: بند کفشت بازه
یونا: خم شدم دیدم ولی بسته بود مرض داری
جونکوک: نیازی به تعظیم نبود ولی خوب زیاد اصرار داری مشکلی برای من ایجاد نمیکنه
یونا: اع نه بابا پسره دیونه تا خواستم یه چیز دیگه بگم دیدم نیست
ویو هانا
هانا: از پشت حیاط به سمت در ورودی رفتم
هانا: وقتی وارد سالن شدم میخواستم به طرف پله ها برم که صدای پا به گوشم رسید سری خودم رو به پشت ستون رسوندم سرم رو برگردوندم وقتی بیشتر دقت کردم فهمیدم ناظم اصکلمونه اخه این وقت شب اینجا چیکار میکنه گیر این بیفتم هیچی دیگه همینجوری با کار پارسالم منتظر اینه یه سوتی ازم بگیره تا سری اخراجم کنن
وفلش بک سال پیش
یونا: میگم هانا برای زنگ شیمی تو میخوای تدریس کنی
هانا: ارع
یونا: مطمئنی تو همینجوری باعث دردسری اگه اشتباه کنی ازت نمره کم میشه ها
هانا: نه بابا قبلا امتحانش کردم
یونا: پس بهترع هواست رو خوب جمع کنی چون امروز ناظم خوش اخلاقمون هم سر کلاس حضور داره
هانا: وای برای چی
یونا: برای چک کردن عمور کلاس
هانا: پس بیشتر هواسمو جمع میکنم
چند مین بعد
هانا: خوب دوستان بعد مخلوط این دو یک ماده شیمیایی به دست میاریم خطری نیست ولی با مخلوط شدن یه ماده دیگه که داخل فرمول بعدی میگم ممکنه خطری باشه کسی میخواد میتونه از نزدیک ببینه
ناظم: وایستید اول من ببینم
هانا: نکه خیلی سر در میاری( تو دلش) بفرمایید وایستید من بیام نزدیک تر
ناظم: باشه
هانام: وقتی داشتم میرفتم پام به به میز گیر کردو افتادم فکنم کل مواد ریخت روش یا خود خدا
ناظم: دخترم هواست کجاست خداروشکر کن ضرری نداشت
هانا: تا قیافشو دیدم نتونستم جلو خندمو بگیرم این چی بود
ناظم: فک نکنم تین خنددار باشه
هانا: ناظم رو به کلاس کرد که همه زدن زیر خنده صورتش به طور خیلی بدی کاملا قرمز شده بود ریخته بود بیرون نمیدونم چطوریو چرا در عرض چند ثانیه اینطوری شد
ناظم: تو صورت من چیزی هست که شمت رو به خنده انداخته
جونکوک: نه اقای کانگ این چه حرفیه میزنید فقط هه فقط شبی گوجه شدین
هانا: که بعد این حرف جونکوک انگار کلاس رفت رو هوا بعد اون اقای گانگ از داخل گوشیش به خودش نگاه کرد که بودن حرفی از کلاس زد بیرون ولی در اخرین نگاهش واست دارم بدی بود اُمل فکرده از قصد کردم
فلش بک به حال
هانا: انگار اومده بود چک کنه بعدش بره انگاری که دیگه داشت میرفت نفس آسوده ای کشیدم که گوشیش زنگ خورد توف تو این شانس
مکالمه
ناظم: سلام شبتون بخیر بله چک کردم همه چیز روبه راهه اگه اتفاقی افتاد خبر میدم
هانا: کنجکاو شدم بدونم داره باکی حرف میزنه
ناظم: بله بله اقای مدیر همه چیز رو چک کردم خداروشکر اشب کسی به قتل نرسید
هانا: چی
ناظم: من دیگه قطع میکنم بعدن خودم باهاتون تماس میگیرم
هانا: ناظم رفتش
(بچه ها به توضیح بدم چون مدرسه شبانه روزی هست بخاطر همین کارکنان مدرسه تو مدرسه میمونن برای حفظ امنیت)
هانا: هنوز توی شک بودم اگه قاتل نه بابا برایچی باید همچین کاری کنن هنوز تو فکر بودم که یاد تهیونگ افتادم باید سری میرفتم پیشش
The end of the part18
______________________♡_____________________
۷.۱k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.