رمان عشق سیاه و سفید///part;65~
با این دو پارت میزارم پس کامنت های دوتا پست رو۱٠٠تایی کنید تا پارت بعدیرو هم بزارم)
مامان بزرگ(کیونگ):اون پولداره زده به سرت، یه فکری راجبش میکنم
کیونگ از نگرانی و فشار های زیادی که روش بود یه اوففف میکشه و خم میشه دستاشو میزاره رودستاش و همش تو فکره که چیکار کنه نکنه چون اون اصلا لیسارو دوست نداشت و نمیخواست باهاش ازدواج کنه..
مکالمه بین ا/ت و سینو:
ا/ت داشت تو اشپز خونه شام رو اماده میکرد تا اینکه سینو صداش میکنه
سینو: ا/ت!
ا/ت: بله؟!
سینو: ا/ت قهوه ها امادس ببرش واسه خانم و کیونگ...
ا/ت: اها باشه..
ا/ت کارشو ول میکنه و قهوه هارو از دست سینو میگیره و از اشپزخونه خارج میشه و به سالن میرسه
ا/ت: بفرمایین خانم اینم قهوتون..(میدونستن قهوه دوست داره این خانم بخاطر همین ازش نپرسیدن و همینطور بردن)
ا/ت قهوه هارومیزاره رو میز و دوباره بر میگرده به اشپزخونه
مکالمه کیونگ و مامان بزرگش:
مامان بزرگ(کیونگ) لبخندی رو لباش میاد از اول اینکه ا/ت قهوه هارو اوردو رفت بهش زول زده بود... به کیونگ میگه:
مامان بزرگ(کیونگ): کیونگ
کیونگ: بله مامان بزرگ؟!
مامان بزرگ(کیونگ):این دختره!
کیونگ با تعجب میپرسه که مطمئن بشه ا/ت رو میگه و میخواد راجبش چیزی بپرسه
کیونگ: کی؟!
مامان بزرگ(کیونگ): همین که برامون قهوه اورد..
کیونگ:این؟! اسمش ا/ت هست
مامان بزرگ(کیونگ): اسمشو کاری ندارم.. شوهر داره؟!
کیونگ: نه! چطور؟!
مامان بزرگ(کیونگ):خوبه چون میخوام زنت بشه..
کیونگ: چییی؟! ز.. زنم ن.. نفهمیدم چ..چرا این اخه این همه دختر من اصن ازدواج نمیکنم(تعجب کرده)
مامان بزرگ(کیونگ): رو حرف من حرف میزنی؟! اخرین باری که روحرف من حرف زدی میدونی چه اتفاقی واست افتاد نه؟!
کیونگ: و.. چشم ببخشید!(سرشو انداخت پایین)
مامان بزرگ(کیونگ):زنت که شد باید برات بچه بیاره و بعد بدنیا اومدن بچه میندازیش کلا از عمارت بیرون... بچرو هم واسه خودتو لیسا نگه میداری... زندگی عالی در پیش داری(پوزخند)
کیونگ:ا.. اها(از عصبانیت با یه اها تمومش میکنه)
مامان بزرگ(کیونگ): خوب دختررو صدا کن بیاد تو اونیکی سالن... میخوام باهاش حرف بزنم و نمخوام کسی صدامو بشنوه من رفتم توهم صداش کن بعد بیا....
مامان بزرگ کیونگ از جاش بلند میشه و کیونگم بلند میشه بهش احترام میزاره و میگه
کیونگ:چ.. چشم
مامان بزرگش میره اونیکی سالن
کیونگ. سینورو صدا میکنه...
کیونگ: سینووو!
سینو صدای کیونگو میشنوه و سریع میاد تو سالن... سینو احترام میزاره
سینو: بله ارباب!
کیونگ: به ا/ت بگو بیاد اونیکی سالن
سینو دوباره احترام میزاره و با گفتن یه چشم میره
سینووارد اشپزخونه میشه
سینو: ا/ت ، ا/ت
ا/ت: چیه چیشده؟!(هول میشه)
سینو:کیونگو خانم اورو صدا زدن تو اونیکی سالن..
(تا صدتایی نکنین نمیزارم)
مامان بزرگ(کیونگ):اون پولداره زده به سرت، یه فکری راجبش میکنم
کیونگ از نگرانی و فشار های زیادی که روش بود یه اوففف میکشه و خم میشه دستاشو میزاره رودستاش و همش تو فکره که چیکار کنه نکنه چون اون اصلا لیسارو دوست نداشت و نمیخواست باهاش ازدواج کنه..
مکالمه بین ا/ت و سینو:
ا/ت داشت تو اشپز خونه شام رو اماده میکرد تا اینکه سینو صداش میکنه
سینو: ا/ت!
ا/ت: بله؟!
سینو: ا/ت قهوه ها امادس ببرش واسه خانم و کیونگ...
ا/ت: اها باشه..
ا/ت کارشو ول میکنه و قهوه هارو از دست سینو میگیره و از اشپزخونه خارج میشه و به سالن میرسه
ا/ت: بفرمایین خانم اینم قهوتون..(میدونستن قهوه دوست داره این خانم بخاطر همین ازش نپرسیدن و همینطور بردن)
ا/ت قهوه هارومیزاره رو میز و دوباره بر میگرده به اشپزخونه
مکالمه کیونگ و مامان بزرگش:
مامان بزرگ(کیونگ) لبخندی رو لباش میاد از اول اینکه ا/ت قهوه هارو اوردو رفت بهش زول زده بود... به کیونگ میگه:
مامان بزرگ(کیونگ): کیونگ
کیونگ: بله مامان بزرگ؟!
مامان بزرگ(کیونگ):این دختره!
کیونگ با تعجب میپرسه که مطمئن بشه ا/ت رو میگه و میخواد راجبش چیزی بپرسه
کیونگ: کی؟!
مامان بزرگ(کیونگ): همین که برامون قهوه اورد..
کیونگ:این؟! اسمش ا/ت هست
مامان بزرگ(کیونگ): اسمشو کاری ندارم.. شوهر داره؟!
کیونگ: نه! چطور؟!
مامان بزرگ(کیونگ):خوبه چون میخوام زنت بشه..
کیونگ: چییی؟! ز.. زنم ن.. نفهمیدم چ..چرا این اخه این همه دختر من اصن ازدواج نمیکنم(تعجب کرده)
مامان بزرگ(کیونگ): رو حرف من حرف میزنی؟! اخرین باری که روحرف من حرف زدی میدونی چه اتفاقی واست افتاد نه؟!
کیونگ: و.. چشم ببخشید!(سرشو انداخت پایین)
مامان بزرگ(کیونگ):زنت که شد باید برات بچه بیاره و بعد بدنیا اومدن بچه میندازیش کلا از عمارت بیرون... بچرو هم واسه خودتو لیسا نگه میداری... زندگی عالی در پیش داری(پوزخند)
کیونگ:ا.. اها(از عصبانیت با یه اها تمومش میکنه)
مامان بزرگ(کیونگ): خوب دختررو صدا کن بیاد تو اونیکی سالن... میخوام باهاش حرف بزنم و نمخوام کسی صدامو بشنوه من رفتم توهم صداش کن بعد بیا....
مامان بزرگ کیونگ از جاش بلند میشه و کیونگم بلند میشه بهش احترام میزاره و میگه
کیونگ:چ.. چشم
مامان بزرگش میره اونیکی سالن
کیونگ. سینورو صدا میکنه...
کیونگ: سینووو!
سینو صدای کیونگو میشنوه و سریع میاد تو سالن... سینو احترام میزاره
سینو: بله ارباب!
کیونگ: به ا/ت بگو بیاد اونیکی سالن
سینو دوباره احترام میزاره و با گفتن یه چشم میره
سینووارد اشپزخونه میشه
سینو: ا/ت ، ا/ت
ا/ت: چیه چیشده؟!(هول میشه)
سینو:کیونگو خانم اورو صدا زدن تو اونیکی سالن..
(تا صدتایی نکنین نمیزارم)
۱۸.۳k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.