A.vasipour:
A.vasipour:
#پارت۳
گفتم :میخوای بری مسافرت؟
-مسافرت که نه بهتره بگم مهاجرت.
-مهاجرت؟
سارا از کنارم گذشت و رفت روی مبل گوشه ی اتاقش نشست و گفت :آره دیگه خسته شدم از این زندگی. میرم
خارج یک زندگی راحت برای خودم میسازم تا کی اینجا باشم و زجر بکشم.
به چشم های اشکیش نگاه کردم.
سارا هم کمتر از من سختی نکشیده بود.
رفتم رو به روش نشستم و گفتم :پس
خوش بحالت من که همچنان موندگارم باید انقدر اینجا باشم تا بمیرم.
سارا دستم رو گرفت و گفت :خوب تو هم با من بیا.
پوزخندی زدم و گفتم :با اجازه ی کی؟
-فکر کردی بابای من اجازه میده؟ من میخوام قاچاقی برم.
با وحشت دستش رو فشردم و گفتم :مگه دیونه شدی؟
-آره دیونه شدم. دیونه ام کردند. از دست این عوضی ها زندگی رو برام جهنم کردند. میخوام برم. اصلا باید برم
وگرنه دق میکنم.
-خوب زندگی منم جهنمه. منو بخاطر یک عوضی مجازات میکنند. ولی باید تحمل کنم تو هم تحمل کن.
-من مثل تو احمق نیستم نمی تونم تحمل کنم.
چونم شروع کرد به لرزیدن و با بغض گفتم :آره درست میگی من یک احمقم که بخاطر حماقت هام زندگیم
جهنم شده.
سارا با غم نگاهم کرد و گفت :هیچ وقت درست و حسابی برام توضیح ندادی چه اتفاقی افتاده.
-میتونم بهت اعتماد کنم؟
سارا دستم رو فشرد و گفت :آره عزیزم حتما. مطمئن باش به کسی چیزی نمیگم.
همین جور که اشکام میریخت گفتم :حدود یک سال پیش عاشق یک پسری شدم که از هر لحاظ مقبول
بود. نزدیک به شش ماه با هم دوست بودیم. ولی پدرم اجازه ی ازدواج با اونو بهم نمی داد. دلیلش رو نمی دونم
ولی مامانم میگفت بابام خیلی از پسره بدش میومد. ولی من به زور تهدید مجبورشون کردم که به ازدواجم
رضایت بدن. بعد از عقد پسره منو ول کرده ورفته. گفته منو نمی خواد. تا همین الان هم بزور باهام بوده. ولی من
باور نکردم و دنبالش رفتم ولی اون بی توجه به من سوار ماشینش شد و رفت. منم دنبال ماشینش دویدم که...
#پارت۳
گفتم :میخوای بری مسافرت؟
-مسافرت که نه بهتره بگم مهاجرت.
-مهاجرت؟
سارا از کنارم گذشت و رفت روی مبل گوشه ی اتاقش نشست و گفت :آره دیگه خسته شدم از این زندگی. میرم
خارج یک زندگی راحت برای خودم میسازم تا کی اینجا باشم و زجر بکشم.
به چشم های اشکیش نگاه کردم.
سارا هم کمتر از من سختی نکشیده بود.
رفتم رو به روش نشستم و گفتم :پس
خوش بحالت من که همچنان موندگارم باید انقدر اینجا باشم تا بمیرم.
سارا دستم رو گرفت و گفت :خوب تو هم با من بیا.
پوزخندی زدم و گفتم :با اجازه ی کی؟
-فکر کردی بابای من اجازه میده؟ من میخوام قاچاقی برم.
با وحشت دستش رو فشردم و گفتم :مگه دیونه شدی؟
-آره دیونه شدم. دیونه ام کردند. از دست این عوضی ها زندگی رو برام جهنم کردند. میخوام برم. اصلا باید برم
وگرنه دق میکنم.
-خوب زندگی منم جهنمه. منو بخاطر یک عوضی مجازات میکنند. ولی باید تحمل کنم تو هم تحمل کن.
-من مثل تو احمق نیستم نمی تونم تحمل کنم.
چونم شروع کرد به لرزیدن و با بغض گفتم :آره درست میگی من یک احمقم که بخاطر حماقت هام زندگیم
جهنم شده.
سارا با غم نگاهم کرد و گفت :هیچ وقت درست و حسابی برام توضیح ندادی چه اتفاقی افتاده.
-میتونم بهت اعتماد کنم؟
سارا دستم رو فشرد و گفت :آره عزیزم حتما. مطمئن باش به کسی چیزی نمیگم.
همین جور که اشکام میریخت گفتم :حدود یک سال پیش عاشق یک پسری شدم که از هر لحاظ مقبول
بود. نزدیک به شش ماه با هم دوست بودیم. ولی پدرم اجازه ی ازدواج با اونو بهم نمی داد. دلیلش رو نمی دونم
ولی مامانم میگفت بابام خیلی از پسره بدش میومد. ولی من به زور تهدید مجبورشون کردم که به ازدواجم
رضایت بدن. بعد از عقد پسره منو ول کرده ورفته. گفته منو نمی خواد. تا همین الان هم بزور باهام بوده. ولی من
باور نکردم و دنبالش رفتم ولی اون بی توجه به من سوار ماشینش شد و رفت. منم دنبال ماشینش دویدم که...
۴.۲k
۱۷ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.