پارت ۱۳
پارت ۱۳
روز بعد .........
این سوک این سوک هی دختر مگه باتو نیستم این سوک این سوک از خواب بیدار شد
گفت : چرا انقدر سروصدا میکنی ؟
میدونی ساعت چنده بعد به من میگی سرو صدا میکنی بلند شو بانو خیلی عصبانی هستند .
این سوک : اوه باشه تو برو من لباسام رو بپوشم الان میام . وای خدااااا.......
این سوک لباس هایش را تنش کرد و سریع به بیرون رفت . درحال دویدن بود که ناگهان بانو چویی جلوش ظاهر شد .ترسید نگاهی کرد احترام گذاشت .
بانو چویی : هی دختره گستاخ تو میدونی چند وقته که خوابی .
این سوک : ب ب بخشید اخه من تا نیمه شب بیدار .......
بانو چویی حرف اون رو قطع کرد و گفت : به هر حال الان مهم نیست اما دیگه از اینا نبینم .
این سوک احترام گذاشت و گفت : بله . چشم .
بانو چویی ان محل را ترک کرد . یانگ میانگ جلو اومد دستانش را روی بازو های این سوک قرار داد و
گفت : ببخشید فکر کنم به خاطر من تو دردسر افتادی . به هر حال من دیشب اسرار کردم که بریم .
این سوک : اشکالی نداره به هر حال تقصیر من هم هست خودتونو ناراحت نکنین من مشکلی ندارم .
یانگ میانگ : باشه به هر حال ممنون .
این سوک احترام گذاشت و رفت . این سوک مقداری در کار ها کمک کرد و بعد از بانو چویی اجازه خواست و به مهمانسرا رفت . بعد از ظهر شد این سوک کارش را تمام کرد و میخواست به عمارت برگردد. اما قبل از ان باید کار دیگری را انجام می داد از صاحب مهمانسرا دستمزد کار امروزش را گرفت احترام گذاشت و خداحافظی کرد. کیسه پولی که در تمام این مدت ها در ان پسنداز هایش را جمع کرده بود اورد و پول های امروزش را درون کیسه انداخت و به راه افتاد . این سوک در حال رفتن به پیش کسانی بود که پدرو مادرش از خیلی وقت به ان ها بدهکار بودند و پول انها را بدهد . البته که او خیلی وقت پیش هم به انها پولشان را پس داده بود ولی انها معتقد بودند که این پول خیلی کمه.........
این سوک بلاخره به جنگل رسید رفت جلو و گفت: امممم خب اومدم بدهکاریم رو به شما پس بدم.
لایک 🌈
فالو 🌈
کامنت 🌈
روز بعد .........
این سوک این سوک هی دختر مگه باتو نیستم این سوک این سوک از خواب بیدار شد
گفت : چرا انقدر سروصدا میکنی ؟
میدونی ساعت چنده بعد به من میگی سرو صدا میکنی بلند شو بانو خیلی عصبانی هستند .
این سوک : اوه باشه تو برو من لباسام رو بپوشم الان میام . وای خدااااا.......
این سوک لباس هایش را تنش کرد و سریع به بیرون رفت . درحال دویدن بود که ناگهان بانو چویی جلوش ظاهر شد .ترسید نگاهی کرد احترام گذاشت .
بانو چویی : هی دختره گستاخ تو میدونی چند وقته که خوابی .
این سوک : ب ب بخشید اخه من تا نیمه شب بیدار .......
بانو چویی حرف اون رو قطع کرد و گفت : به هر حال الان مهم نیست اما دیگه از اینا نبینم .
این سوک احترام گذاشت و گفت : بله . چشم .
بانو چویی ان محل را ترک کرد . یانگ میانگ جلو اومد دستانش را روی بازو های این سوک قرار داد و
گفت : ببخشید فکر کنم به خاطر من تو دردسر افتادی . به هر حال من دیشب اسرار کردم که بریم .
این سوک : اشکالی نداره به هر حال تقصیر من هم هست خودتونو ناراحت نکنین من مشکلی ندارم .
یانگ میانگ : باشه به هر حال ممنون .
این سوک احترام گذاشت و رفت . این سوک مقداری در کار ها کمک کرد و بعد از بانو چویی اجازه خواست و به مهمانسرا رفت . بعد از ظهر شد این سوک کارش را تمام کرد و میخواست به عمارت برگردد. اما قبل از ان باید کار دیگری را انجام می داد از صاحب مهمانسرا دستمزد کار امروزش را گرفت احترام گذاشت و خداحافظی کرد. کیسه پولی که در تمام این مدت ها در ان پسنداز هایش را جمع کرده بود اورد و پول های امروزش را درون کیسه انداخت و به راه افتاد . این سوک در حال رفتن به پیش کسانی بود که پدرو مادرش از خیلی وقت به ان ها بدهکار بودند و پول انها را بدهد . البته که او خیلی وقت پیش هم به انها پولشان را پس داده بود ولی انها معتقد بودند که این پول خیلی کمه.........
این سوک بلاخره به جنگل رسید رفت جلو و گفت: امممم خب اومدم بدهکاریم رو به شما پس بدم.
لایک 🌈
فالو 🌈
کامنت 🌈
۴.۰k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.