پارت پنجم 🐨🍂
الکس « اوه اوه عجب ضرب سنگینی داری بچه.... و البته دل شیر! این ضربه رو درحالی که زیر دستم جون میدی جبران میکنم
هه ری « چ.. چطور اخه؟ این سالن فقط یه راه داره
الکس « یه مسیر مخفی دیگه هم داره ... اونم برای اینه که دختر بچه های فضول رو باهاش گیر بندازی...بچه ها سال اولی رو بگیرین برای خودتون من این گربه وحشی رو میخوام
هه ری « دست دختر سال اولی رو ول کردم و گفتم « فرار کن من جلوی اینا رو میگیرم
دختره « اما خودت
هه ری « برو دیگه! با رفتن دختر سال اولی به عقب برگشتم و دوباره وارد سالن تئاتر شدم... خوشحال بودم که اون دختر رو نجات دادم اما الان خودم توی بد دردسری اوفتاده بودم!
الکس « گربه ی وحشی احمق! اینجا دیگه ته خطه... بیارینش .. از جسارتش خوشم اومده بود... حتی وقتی هم گرفته بودنش با چشمای وحشیش بدون هیچ ترسی نگاهم میکرد... چونه اش رو توی دستم گرفتم و گفتم « خب خانم کوچولو! دوست داری چطوری تنبیه بشی
هه ری « تفی توی صورتش انداختم و گفتم « واقعا دلم برات میسوزه...اونقدر بدبختی که حرصت رو سر ضعیف تر از خودت خالی میکنی ... با حس سوزش شدید و چشیدن طعم خون با تعجب بهش خیره شدم! اون... اون الان منو زد؟ مطمئن بودم صورتم قرمز شده و لبم پاره شده بود.... وحشی
الکس « جرعت داری یه بار دیگه تکرار کن چی بلغور کردی؟؟؟؟
_ ولش کنید بره!
هه ری « با شنیدن صدای ناآشنایی سرم رو بلند کردم و به پسری که صورتش رو با ماسک پوشونده بود نگاه کردم... به نظر سال سومی میومد !
الکس « برو پی کارت جوجه
_مثل اینکه زبون آدمیزاد حالیت نیست
الکس « هه... این کم بود تو هم باید گره کور بدم؟
_پسری که الان هه ری اونو فرشته ی نجاتش میدونست با الکس و تیمش درگیر شد و مقابل چشمای حیرت زده هه ری همشون رو اونقدر زد که فرار کردن.... از روی زمین بلند شد و خاک روی هودیش رو تکوند نگاهش به هه ری اوفتاد و اومد سمتش... کلاه روی سرش و اون ماسک مانع این شده بود که صورتش رو ببینه اما از نظرش اون پسر واقعا جذاب بود.... روی زانو هاش مقابل هه ری نشست و گفت
_خوبی؟
هه ری « مم.. ممنونم... خودت آسیب ندیدی؟
_من حالم خوبه اما تو یه دختری! دفعه بعدی خواستی به کسی کمک شرایط خودت رو هم در نظر بگیر... میتونی بلند شی؟
هه ری « آ.. آره.. میخواستم بلند شم که دستش رو نزدیک لبم اورد و با لمس اون قسمتی که زخم شده بود آخی گفتم
_داره خون میاد... پاشو بریم صورتت رو بشور
هه ری « کمکم کرد بلند شم و بعد بدون هیچ حرفی پشت سرش راه اوفتادم... از کی تا حالا اینقدر حرف گوش کن شده بودم؟ این پسر چی داشت که اینقدر زود بهش اعتماد کردم.... با رسیدن به روشویی آبی به صورتم زدم و با درد چشمام رو بستم.... حس میکنم یه بادمجون زیر چشمم کاشتن... تروخدا بگو صورت نازنینم رو داغون نکردن
هه ری « چ.. چطور اخه؟ این سالن فقط یه راه داره
الکس « یه مسیر مخفی دیگه هم داره ... اونم برای اینه که دختر بچه های فضول رو باهاش گیر بندازی...بچه ها سال اولی رو بگیرین برای خودتون من این گربه وحشی رو میخوام
هه ری « دست دختر سال اولی رو ول کردم و گفتم « فرار کن من جلوی اینا رو میگیرم
دختره « اما خودت
هه ری « برو دیگه! با رفتن دختر سال اولی به عقب برگشتم و دوباره وارد سالن تئاتر شدم... خوشحال بودم که اون دختر رو نجات دادم اما الان خودم توی بد دردسری اوفتاده بودم!
الکس « گربه ی وحشی احمق! اینجا دیگه ته خطه... بیارینش .. از جسارتش خوشم اومده بود... حتی وقتی هم گرفته بودنش با چشمای وحشیش بدون هیچ ترسی نگاهم میکرد... چونه اش رو توی دستم گرفتم و گفتم « خب خانم کوچولو! دوست داری چطوری تنبیه بشی
هه ری « تفی توی صورتش انداختم و گفتم « واقعا دلم برات میسوزه...اونقدر بدبختی که حرصت رو سر ضعیف تر از خودت خالی میکنی ... با حس سوزش شدید و چشیدن طعم خون با تعجب بهش خیره شدم! اون... اون الان منو زد؟ مطمئن بودم صورتم قرمز شده و لبم پاره شده بود.... وحشی
الکس « جرعت داری یه بار دیگه تکرار کن چی بلغور کردی؟؟؟؟
_ ولش کنید بره!
هه ری « با شنیدن صدای ناآشنایی سرم رو بلند کردم و به پسری که صورتش رو با ماسک پوشونده بود نگاه کردم... به نظر سال سومی میومد !
الکس « برو پی کارت جوجه
_مثل اینکه زبون آدمیزاد حالیت نیست
الکس « هه... این کم بود تو هم باید گره کور بدم؟
_پسری که الان هه ری اونو فرشته ی نجاتش میدونست با الکس و تیمش درگیر شد و مقابل چشمای حیرت زده هه ری همشون رو اونقدر زد که فرار کردن.... از روی زمین بلند شد و خاک روی هودیش رو تکوند نگاهش به هه ری اوفتاد و اومد سمتش... کلاه روی سرش و اون ماسک مانع این شده بود که صورتش رو ببینه اما از نظرش اون پسر واقعا جذاب بود.... روی زانو هاش مقابل هه ری نشست و گفت
_خوبی؟
هه ری « مم.. ممنونم... خودت آسیب ندیدی؟
_من حالم خوبه اما تو یه دختری! دفعه بعدی خواستی به کسی کمک شرایط خودت رو هم در نظر بگیر... میتونی بلند شی؟
هه ری « آ.. آره.. میخواستم بلند شم که دستش رو نزدیک لبم اورد و با لمس اون قسمتی که زخم شده بود آخی گفتم
_داره خون میاد... پاشو بریم صورتت رو بشور
هه ری « کمکم کرد بلند شم و بعد بدون هیچ حرفی پشت سرش راه اوفتادم... از کی تا حالا اینقدر حرف گوش کن شده بودم؟ این پسر چی داشت که اینقدر زود بهش اعتماد کردم.... با رسیدن به روشویی آبی به صورتم زدم و با درد چشمام رو بستم.... حس میکنم یه بادمجون زیر چشمم کاشتن... تروخدا بگو صورت نازنینم رو داغون نکردن
۱۶۳.۴k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.