𝙿𝚊𝚛𝚝 ¹⁷
𝒪𝓋ℯ𝓇 𝓉𝒽ℯ 𝒽ℴ𝓇𝒾𝓏ℴ𝓃 💫
یونگی: دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم..هیچوقت..!!
◆◇◇◇◇◆
راوی: بعد اینکه جیمین از سرکار اومد ازش خواستن که تا مدتی تو خونه پدر مادرش باشن ، جیمینم گفت که باهاشون تماس میگیره تا ببینه چی میشه..
"۱۰ دقیقه بعد"
بعد از اینکه تماس گرفت دوباره پیش بقیه برگشت و گفت که پدر مادرش از اینکه دوستاش خونشون بمونن مشکی ندارن و میتونن اونجا راحت باشن.
یونگی: واقعا ازت ممنونم جیمینا لطف بزرگی کردی
ا/ت: منم ازت ممنونم آقای پارک
جیمین: یااا ا/ت چند بار بهت گفت بهم بگو جیمین ، به هوسوک میگی هوسوک به یونگی میگی یونگی نوبت که به من میرسه میشم آقای پارک
ا/ت: خب....ممنونم جیمینا
جیمین: حالا شد.....خواهش میکنم (:
راوی: تصمیم گرفتن که شب حرکت کنن و برن ، جیمین ازشون خواست تا شبو بمونن و فردا صبح حرکت کنن ولی یونگی میگفت که اگه شب برن احتمال اینکه ردشونو بزنن کمتره.
بالاخره شب شدو بعد از خدافظی و تشکر از هوسوک و جیمین از اونجا رفتن.
"ماشین"
راوی: سکوت عجیبی ماشینو گرفته بود.
ا/ت خیره به جاده بود و کل صورتش سمت پنجره بود جوری که یونگی نمیتونست ببینتش
پس دستشو سمت صورتش برد و آروم سمت خودش چرخوند که ....
یونگی: داری گریه میکنی؟
ا/ت: ...
یونگی: ا/ت چی شده؟
ماشینو کنار زد و چرخید سمت ا/ت و دستاشو گرفت و سوالی بهش نگاه کرد...
یونگی: میتونی بهم اعتماد کنیو بگی چی شده
ا/ت: یونگی من....من میترسم
یونگی: ا/ت ما قبلا راجبش صحبت کردیم درسته؟
ا/ت: ولی یونگی من تحمل اینکه تو اذیت بشی رو ندارم ....باخودم تصمیم گرفت که شاید بهتر باشه این بازی مسخره رو تموم کنم و برگردم پیششون تا شاید تو در امان باشی.
یونگی: میخوای برگردی پیش اون مرتیکه؟ ... باشه برو ، اما من بهت چی گفتم؟
ا/ت: ...
یونگی: چی گفتم ا/ت؟ [داد] ...گفتم اکه ترکم کنی میمیرم ، بهت گفتم هرکاری برات میکنم تا تو پیش من بمونی بعد تو میگی بهتره برگردم پیش اوت عوضی....باشه ...اگه فک میکنی این طوری بهتره برو
ا/ت: یونگی من منظورم این نبود..
•ادامه دارد•
▪︎آن سوی افق▪︎
یونگی: دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم..هیچوقت..!!
◆◇◇◇◇◆
راوی: بعد اینکه جیمین از سرکار اومد ازش خواستن که تا مدتی تو خونه پدر مادرش باشن ، جیمینم گفت که باهاشون تماس میگیره تا ببینه چی میشه..
"۱۰ دقیقه بعد"
بعد از اینکه تماس گرفت دوباره پیش بقیه برگشت و گفت که پدر مادرش از اینکه دوستاش خونشون بمونن مشکی ندارن و میتونن اونجا راحت باشن.
یونگی: واقعا ازت ممنونم جیمینا لطف بزرگی کردی
ا/ت: منم ازت ممنونم آقای پارک
جیمین: یااا ا/ت چند بار بهت گفت بهم بگو جیمین ، به هوسوک میگی هوسوک به یونگی میگی یونگی نوبت که به من میرسه میشم آقای پارک
ا/ت: خب....ممنونم جیمینا
جیمین: حالا شد.....خواهش میکنم (:
راوی: تصمیم گرفتن که شب حرکت کنن و برن ، جیمین ازشون خواست تا شبو بمونن و فردا صبح حرکت کنن ولی یونگی میگفت که اگه شب برن احتمال اینکه ردشونو بزنن کمتره.
بالاخره شب شدو بعد از خدافظی و تشکر از هوسوک و جیمین از اونجا رفتن.
"ماشین"
راوی: سکوت عجیبی ماشینو گرفته بود.
ا/ت خیره به جاده بود و کل صورتش سمت پنجره بود جوری که یونگی نمیتونست ببینتش
پس دستشو سمت صورتش برد و آروم سمت خودش چرخوند که ....
یونگی: داری گریه میکنی؟
ا/ت: ...
یونگی: ا/ت چی شده؟
ماشینو کنار زد و چرخید سمت ا/ت و دستاشو گرفت و سوالی بهش نگاه کرد...
یونگی: میتونی بهم اعتماد کنیو بگی چی شده
ا/ت: یونگی من....من میترسم
یونگی: ا/ت ما قبلا راجبش صحبت کردیم درسته؟
ا/ت: ولی یونگی من تحمل اینکه تو اذیت بشی رو ندارم ....باخودم تصمیم گرفت که شاید بهتر باشه این بازی مسخره رو تموم کنم و برگردم پیششون تا شاید تو در امان باشی.
یونگی: میخوای برگردی پیش اون مرتیکه؟ ... باشه برو ، اما من بهت چی گفتم؟
ا/ت: ...
یونگی: چی گفتم ا/ت؟ [داد] ...گفتم اکه ترکم کنی میمیرم ، بهت گفتم هرکاری برات میکنم تا تو پیش من بمونی بعد تو میگی بهتره برگردم پیش اوت عوضی....باشه ...اگه فک میکنی این طوری بهتره برو
ا/ت: یونگی من منظورم این نبود..
•ادامه دارد•
▪︎آن سوی افق▪︎
۱۶.۶k
۱۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.