وقتی با یه پسر دوست شدی و.. .🕸️👤🚶 부분 : ۲ (:چند پارتی:)
_______________________________
رفته بودم رستوران تا برا رییس ( یونگی ) تا برای رییس ناهار بگیرم ...
وقتی رفتم داخل غذا سفارش دادم و روی یکی از میز های رستوران نشستم تا غذا اماده بشه .... همینجوری که منتظر بودم و نگا اطرافم میکردم ... یه خانومی رو دیدم که خیلی شبیه همسر رییس بود... یکم بیشتر که دقت کردم دیدم اره خودشه و داره با یه پسر غذا میخوره....
باور نمیشد این کارو کرده... البته من قضاوت نمیکنم ولی امیدوارم خیانت نباشه....
نمیدونستم به رییس بگم یا نه ولی شاید میگفتم بهتر بود... برای همین چندتا عکس ازشون گرفتم و غذا رو برداشتمو رفتم بیرون .....
ویو سانلی :
غذامون تموم شد و سریع از هو جی خدافظی کردن رفتم سمت محل کار
( گفتم که کارشون تعطیل نشده فقط برای ناهار رفتن و بعد ناهار هم برمیگردن سر کار )
استرسم کمتر شد چون نه یونگی رو دیدم نه دوستای یونگی
شروع کردم به کار کردن.....
ویو یونگی :
داشتم اصلحه هارو خرید و فروش میکردم که میونگ اومد
یونگی : غذا اوردی میونگ
میونگ : امم بله رییس بفرمایید به سالن تا غذا رو سرو کنیم
یونگی : باشه تو برو منم میام
میونگ : چشم
میونگ رفت منم دوباره مشغول شدم .... خیلی دلم برای سانلی تنگ شده بود جدیدن خیلی کم همدیگرو میبینیم به خاطر چندتا کار مزخرف پوفففف...
رفتم توی سالن شروع کردم غذا خوردن
ویو سانلی :
ساعت ۷ غروب بود دیگه وسایلم رو جمع کردم و از همگی خدافظی کردم و رفتم خونه ....
وقتی رفتم خونه یونگی نبود .. تعجبی هم نداره چون بیشتر شب ها ساعت ۹ یا ۱۰ میاد .... برای همین یکم استراحت کردم و پاشدم شام درست کردم ....
ویو یونگی :
بعد غذا رفتم اتاقم و به بقیه کارا میرسیدم ... بعد چند ساعت کار مزخرف یکم استراحت کردم ساعت ۷ بود دیگه الان سانلی برگشته خونه ... منم سریع تر کارارو انجام میدادم تا زودتر برم پیشش
بعد چند مین میونگ اومد
میونگ : رییس باید یه چیزی بهتون بگم
یونگی : باشه بشین
میونگ نشست ....
یونگی : خب میشنوم *همینجوری که قهوه اش رو میخورد *
میونگ : راستش رییس امروز که رفتم براتون غذا بگیرم سانلی خانوم رو دیدم توی رستورانه
یونگی : خب داشته غذا میخورده
میونگ : نه مهمش اینجاست که با یه پسر داشته غذا میخورده
وقتی اینو گفت قهوه پرید توی گلوم
یونگی : چ چی با کی
میونگ : نمیدونم رییس
یونگی : مدرکم داری
میونگ : اره دارم
میونگ گوشیش رو دروارد عکسی رو نشون داد .... اره اون سانلی بود داشت با یه پسر غذا میخورد
رفته بودم رستوران تا برا رییس ( یونگی ) تا برای رییس ناهار بگیرم ...
وقتی رفتم داخل غذا سفارش دادم و روی یکی از میز های رستوران نشستم تا غذا اماده بشه .... همینجوری که منتظر بودم و نگا اطرافم میکردم ... یه خانومی رو دیدم که خیلی شبیه همسر رییس بود... یکم بیشتر که دقت کردم دیدم اره خودشه و داره با یه پسر غذا میخوره....
باور نمیشد این کارو کرده... البته من قضاوت نمیکنم ولی امیدوارم خیانت نباشه....
نمیدونستم به رییس بگم یا نه ولی شاید میگفتم بهتر بود... برای همین چندتا عکس ازشون گرفتم و غذا رو برداشتمو رفتم بیرون .....
ویو سانلی :
غذامون تموم شد و سریع از هو جی خدافظی کردن رفتم سمت محل کار
( گفتم که کارشون تعطیل نشده فقط برای ناهار رفتن و بعد ناهار هم برمیگردن سر کار )
استرسم کمتر شد چون نه یونگی رو دیدم نه دوستای یونگی
شروع کردم به کار کردن.....
ویو یونگی :
داشتم اصلحه هارو خرید و فروش میکردم که میونگ اومد
یونگی : غذا اوردی میونگ
میونگ : امم بله رییس بفرمایید به سالن تا غذا رو سرو کنیم
یونگی : باشه تو برو منم میام
میونگ : چشم
میونگ رفت منم دوباره مشغول شدم .... خیلی دلم برای سانلی تنگ شده بود جدیدن خیلی کم همدیگرو میبینیم به خاطر چندتا کار مزخرف پوفففف...
رفتم توی سالن شروع کردم غذا خوردن
ویو سانلی :
ساعت ۷ غروب بود دیگه وسایلم رو جمع کردم و از همگی خدافظی کردم و رفتم خونه ....
وقتی رفتم خونه یونگی نبود .. تعجبی هم نداره چون بیشتر شب ها ساعت ۹ یا ۱۰ میاد .... برای همین یکم استراحت کردم و پاشدم شام درست کردم ....
ویو یونگی :
بعد غذا رفتم اتاقم و به بقیه کارا میرسیدم ... بعد چند ساعت کار مزخرف یکم استراحت کردم ساعت ۷ بود دیگه الان سانلی برگشته خونه ... منم سریع تر کارارو انجام میدادم تا زودتر برم پیشش
بعد چند مین میونگ اومد
میونگ : رییس باید یه چیزی بهتون بگم
یونگی : باشه بشین
میونگ نشست ....
یونگی : خب میشنوم *همینجوری که قهوه اش رو میخورد *
میونگ : راستش رییس امروز که رفتم براتون غذا بگیرم سانلی خانوم رو دیدم توی رستورانه
یونگی : خب داشته غذا میخورده
میونگ : نه مهمش اینجاست که با یه پسر داشته غذا میخورده
وقتی اینو گفت قهوه پرید توی گلوم
یونگی : چ چی با کی
میونگ : نمیدونم رییس
یونگی : مدرکم داری
میونگ : اره دارم
میونگ گوشیش رو دروارد عکسی رو نشون داد .... اره اون سانلی بود داشت با یه پسر غذا میخورد
۱۱.۹k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.