روی تابی که توی باغ بود نشست و نوشیدنیش رو توی دستاش گرفت
روی تابی که توی باغ بود نشست و نوشیدنیش رو توی دستاش گرفت. مقصر همه ی اتفاقاتی که داشت میوفتاد، هیونجین بود.
اگه هیونجین با پوزخند رومخش اونجوری نگاهش نمیکرد الان هیچ شایعه ای وجود نداشت.
اگه شایعه هارو بیشتر نمیکرد الان اون محبور نبود به خبرنگار ها جواب پس بده.
گوشیش رو بیرون اورد و بیانیه کمپانی رو دید که شایعه هارو رد کرده. هرچند اینم کمکی نمیکرد.
با تکون خوردن تاب و پحش شدن بوی عطر هیونجین متوجه اومدنش شد. اما توجهی نکرد.
هیونجین که انتظار این بی توجهی رو نداشت، پرسید: اصن برات مهم نیست که من اومدم؟
بدون برگردوندن سرش جواب داد: مگه کی هستی که حضورت برام مهم باشه؟
اون پسر همیشه یه جوابی تو استینش داشت و همین خیلی رومخش بود.
-میشه یه چیزی بپرسم؟
-نه.
بدون اهمیت به جواب فلیکس سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید: چرا همیشه لبخند میزنی و خوشحالی اما وقتی با من حرف میزنی سرد رفتار میکنی؟
-میشه منم یه سوال بپرسم؟
-بپرس
فلیکس ادامه داد: ربطش به تو چیه؟
-خب میخوام بدونم چه مشکلی دارم
فلیکس هوفی کشید. حوابش منطقی بود پس گفت: چون ما باهم صمیمی نیستیم و دلیلی نمیبینم که باهات صمیمی برخورد کنم.
هیونجین بحث رو عوض کرد و گفت: تا حالا دوست دختر داشتی؟
-نه
-دوست پسر چی؟
فلیکس از صحبت با هیونجین احساس سبکی میکرد و یجورایی احساس میکرد که میتونه بهش اعتماد کنه.
-اره، تو چطور؟
هیونجین ادامه داد:منم داشتم، چرا جدا شدین؟
-راستش، یکی از سمی ترین کارهایی که تا به حال کردم نادیده گرفتن بدی های کسیه که عاشقشم.
-غم انگیزترین اتفاقی که میتونه توی یه رابطه بیفته اینه که هردو عاشق هم باشین بعدش یه روز یکی تون دیگه عاشق نباشه و اون یکی هنوز تو اتیش عشق بسوزه
فلیکس ادامه داد: پس هنوز عاشقشی
هیونجین سرش رو به نشونه ی نه تکون داد و گفت: عاشقش بودم دیگه نیستم
متوجه نگاه های سنگینی روی خودش شد. سرش رو برگردوند و با منیجرش مواجه شد که منتظرش بود.
روبه هیونجین گفت: از صحبت باهات خوشحال شدم. دیگه میرم.
منتظر جوابی نموند و سمت ماشین منیجرش حرکت کرد.
اگه هیونجین با پوزخند رومخش اونجوری نگاهش نمیکرد الان هیچ شایعه ای وجود نداشت.
اگه شایعه هارو بیشتر نمیکرد الان اون محبور نبود به خبرنگار ها جواب پس بده.
گوشیش رو بیرون اورد و بیانیه کمپانی رو دید که شایعه هارو رد کرده. هرچند اینم کمکی نمیکرد.
با تکون خوردن تاب و پحش شدن بوی عطر هیونجین متوجه اومدنش شد. اما توجهی نکرد.
هیونجین که انتظار این بی توجهی رو نداشت، پرسید: اصن برات مهم نیست که من اومدم؟
بدون برگردوندن سرش جواب داد: مگه کی هستی که حضورت برام مهم باشه؟
اون پسر همیشه یه جوابی تو استینش داشت و همین خیلی رومخش بود.
-میشه یه چیزی بپرسم؟
-نه.
بدون اهمیت به جواب فلیکس سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید: چرا همیشه لبخند میزنی و خوشحالی اما وقتی با من حرف میزنی سرد رفتار میکنی؟
-میشه منم یه سوال بپرسم؟
-بپرس
فلیکس ادامه داد: ربطش به تو چیه؟
-خب میخوام بدونم چه مشکلی دارم
فلیکس هوفی کشید. حوابش منطقی بود پس گفت: چون ما باهم صمیمی نیستیم و دلیلی نمیبینم که باهات صمیمی برخورد کنم.
هیونجین بحث رو عوض کرد و گفت: تا حالا دوست دختر داشتی؟
-نه
-دوست پسر چی؟
فلیکس از صحبت با هیونجین احساس سبکی میکرد و یجورایی احساس میکرد که میتونه بهش اعتماد کنه.
-اره، تو چطور؟
هیونجین ادامه داد:منم داشتم، چرا جدا شدین؟
-راستش، یکی از سمی ترین کارهایی که تا به حال کردم نادیده گرفتن بدی های کسیه که عاشقشم.
-غم انگیزترین اتفاقی که میتونه توی یه رابطه بیفته اینه که هردو عاشق هم باشین بعدش یه روز یکی تون دیگه عاشق نباشه و اون یکی هنوز تو اتیش عشق بسوزه
فلیکس ادامه داد: پس هنوز عاشقشی
هیونجین سرش رو به نشونه ی نه تکون داد و گفت: عاشقش بودم دیگه نیستم
متوجه نگاه های سنگینی روی خودش شد. سرش رو برگردوند و با منیجرش مواجه شد که منتظرش بود.
روبه هیونجین گفت: از صحبت باهات خوشحال شدم. دیگه میرم.
منتظر جوابی نموند و سمت ماشین منیجرش حرکت کرد.
۲.۰k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.