شراب گیلاس ادامه p۱۲
بچه ها اینجا اماندا وقتی میگه ددی همون باباس فک نکنین ددیه🤝
درو باز کردو وارد خونه شد خیلی طول نکشید که اماندا متوجه صدای باز و بسته شدن در شد ...جونگکوک همیشه صداش میکرد ...اسمشو میگفت و بعد وارد خونه میشد ...چرا انقد بی صدا؟؟؟ نکنه ...جونگکوک نبود!!!؟؟؟
با ترس خودشو به چارچوپ در رسوند ...سرشو کمی بیرون برد...جونگکوک میتونست سر اماندا و البته یکی از شونه ها و برجستگی کتفش رو ببینه ...پوست سفیدش ...باعث شد جونگکوک اخم کنه...قلب اماندا داشت به طرز دوست داشتنی ای تند میزد ...جونگکوک میتونست
حدس بزنه ترسوندتش...جلوتر اومد تا توی نور قرار بگیره و اماندا بتونه ببیندش...
همون موقع اماندا اسمشو داد زد..."جونگکوک "
بدن سفیدش از چارچوپ بیرون اومد و خودشو تو بغل جونگکوک پرت کرد...جونگکوک محکم بغلش کرد..."باز که لخت میگردی!!!سرما میخوریا"
اماندا دلش میخواست گریه کنه ...این صدای بم ...متعلق به تنها آدم زندگیش بود ...که متاسفانه دو روز هم ندیده بودش...
آروم گوش جونگکوکو تو دستش گرفت
"سلام"... جونگکوک خندش گرفت: سلام دخترکوچولو...خوش گذشت من نبودم؟؟؟
اماندا لباشو آویزون کرد: افتضاح بود ددی
جونگکوک بلند بلند...خندید
"حالا لباتو اون شکلی نکن...هیفده سالته فکر کنما" جونگکوک یه قدم عقب رفت و با دست به اماندا که فقط یه نیم تنه با دامن پاش بود اشاره کرد" برو یه تیشرتی چیزی بپوش و بیاپیشم...بدو
_نمیخوام!گرمه
جونگکوک شونه هاشو بالا انداخت "سرما بخوری حالت دوباره بد میشه اماندا."..
اماندا دست جونگکوک و گرفت و سمت پذیرایی کشوندش و فقط بیخیالانه زمزمه کرد
"سرما نمیخورم"
جونگکوکو هل داد سمت کاناپه ...با هلش جونگکوک رو کاناپه نشست و خندید...
جلوش ایستاد و پاهاشو به حالت عصبی یه کم رو زمین کشید..."خب میخواستم اصلا باهات حرف نزنم و دعوا کنم...ولی بعدا دربارش
باهات حرف میزنم....الان میخوام برات پاپ کُرن بیارم...خودم درست کردم"
بعدش با شیطنت زبونشو برای جونگکوک درآورد و سمت آشپزخونه رفت...جونگکوک نمیتونست لبخندی که به نظر خودش احمقانه ترین لبخند دنیا بود رو از لباش محو کنه...چقد این دختر شیرین بودچطور میتونست انقد بانمک براش توضیح بده که میخواسته باهاش دعوا
کنه!؟ چطور میتونست انقد دل یه خوناشام رو با کاراش درگیر خودش کنه؟!
چشمای اماندا قرمز بود...معلوم بود خوابش میاد...با خنده ظرف پاپ کُرن رو توی دست جونگکوک گذاشت و خواست تلویزیون رو
روشن کنه که جونگکوک دستشو گرفت...
"خوابت میاد...بخوابیم؟"!
_نه !واواقعا خبم نمیاد، واسه خوابیدن دیر نمیشه...تو همین الان اومدی
جونگکوک ظرفو کنار گذاشت و بلند شد ...اماندا رو هم رو دو تا دست بلند کرد و پشت گردنش گذاشت ...صدای جیغ و خنده های اماندا بلند
شد"نکن نکن جونگکوک...بندازیم سقط میشم از این فاصله...یااااا" جونگکوک هم به خندش میخندید"میخوام ببینم دختر کوچولوم چقد بزرگ شده...میخوام باهاش کشتی بگیرم...ببینم این دفعه میبره یا نه
_آی...آی...باشه باشه هرچی تو بگی ددی
جونگکوک آوردش پایین...اماندا به محض اینکه نوک انگشت پاهاش به زمین رسید خواست سمت اتاق فرار کنه که جونگکوک از پشت بغلش کرد...
"کجا کجا ؟؟" اماندا از خنده تو بغل جونگکوک شل شد جونگکوک هم از خنده دختر کوچولوش میخندید اماندا سعی میکرد جلو خندش رو بگیره و با جونگکوک کشتی بگیره ولی هر بار صورت جونگکوک رو میدید دوباره از خنده تو بغل جونگکوک غش میکرد...
مخصوصا وقتی جونگکوک با شیطنت پهلوهای حساس اماندا رو قلقلک میداد
درو باز کردو وارد خونه شد خیلی طول نکشید که اماندا متوجه صدای باز و بسته شدن در شد ...جونگکوک همیشه صداش میکرد ...اسمشو میگفت و بعد وارد خونه میشد ...چرا انقد بی صدا؟؟؟ نکنه ...جونگکوک نبود!!!؟؟؟
با ترس خودشو به چارچوپ در رسوند ...سرشو کمی بیرون برد...جونگکوک میتونست سر اماندا و البته یکی از شونه ها و برجستگی کتفش رو ببینه ...پوست سفیدش ...باعث شد جونگکوک اخم کنه...قلب اماندا داشت به طرز دوست داشتنی ای تند میزد ...جونگکوک میتونست
حدس بزنه ترسوندتش...جلوتر اومد تا توی نور قرار بگیره و اماندا بتونه ببیندش...
همون موقع اماندا اسمشو داد زد..."جونگکوک "
بدن سفیدش از چارچوپ بیرون اومد و خودشو تو بغل جونگکوک پرت کرد...جونگکوک محکم بغلش کرد..."باز که لخت میگردی!!!سرما میخوریا"
اماندا دلش میخواست گریه کنه ...این صدای بم ...متعلق به تنها آدم زندگیش بود ...که متاسفانه دو روز هم ندیده بودش...
آروم گوش جونگکوکو تو دستش گرفت
"سلام"... جونگکوک خندش گرفت: سلام دخترکوچولو...خوش گذشت من نبودم؟؟؟
اماندا لباشو آویزون کرد: افتضاح بود ددی
جونگکوک بلند بلند...خندید
"حالا لباتو اون شکلی نکن...هیفده سالته فکر کنما" جونگکوک یه قدم عقب رفت و با دست به اماندا که فقط یه نیم تنه با دامن پاش بود اشاره کرد" برو یه تیشرتی چیزی بپوش و بیاپیشم...بدو
_نمیخوام!گرمه
جونگکوک شونه هاشو بالا انداخت "سرما بخوری حالت دوباره بد میشه اماندا."..
اماندا دست جونگکوک و گرفت و سمت پذیرایی کشوندش و فقط بیخیالانه زمزمه کرد
"سرما نمیخورم"
جونگکوکو هل داد سمت کاناپه ...با هلش جونگکوک رو کاناپه نشست و خندید...
جلوش ایستاد و پاهاشو به حالت عصبی یه کم رو زمین کشید..."خب میخواستم اصلا باهات حرف نزنم و دعوا کنم...ولی بعدا دربارش
باهات حرف میزنم....الان میخوام برات پاپ کُرن بیارم...خودم درست کردم"
بعدش با شیطنت زبونشو برای جونگکوک درآورد و سمت آشپزخونه رفت...جونگکوک نمیتونست لبخندی که به نظر خودش احمقانه ترین لبخند دنیا بود رو از لباش محو کنه...چقد این دختر شیرین بودچطور میتونست انقد بانمک براش توضیح بده که میخواسته باهاش دعوا
کنه!؟ چطور میتونست انقد دل یه خوناشام رو با کاراش درگیر خودش کنه؟!
چشمای اماندا قرمز بود...معلوم بود خوابش میاد...با خنده ظرف پاپ کُرن رو توی دست جونگکوک گذاشت و خواست تلویزیون رو
روشن کنه که جونگکوک دستشو گرفت...
"خوابت میاد...بخوابیم؟"!
_نه !واواقعا خبم نمیاد، واسه خوابیدن دیر نمیشه...تو همین الان اومدی
جونگکوک ظرفو کنار گذاشت و بلند شد ...اماندا رو هم رو دو تا دست بلند کرد و پشت گردنش گذاشت ...صدای جیغ و خنده های اماندا بلند
شد"نکن نکن جونگکوک...بندازیم سقط میشم از این فاصله...یااااا" جونگکوک هم به خندش میخندید"میخوام ببینم دختر کوچولوم چقد بزرگ شده...میخوام باهاش کشتی بگیرم...ببینم این دفعه میبره یا نه
_آی...آی...باشه باشه هرچی تو بگی ددی
جونگکوک آوردش پایین...اماندا به محض اینکه نوک انگشت پاهاش به زمین رسید خواست سمت اتاق فرار کنه که جونگکوک از پشت بغلش کرد...
"کجا کجا ؟؟" اماندا از خنده تو بغل جونگکوک شل شد جونگکوک هم از خنده دختر کوچولوش میخندید اماندا سعی میکرد جلو خندش رو بگیره و با جونگکوک کشتی بگیره ولی هر بار صورت جونگکوک رو میدید دوباره از خنده تو بغل جونگکوک غش میکرد...
مخصوصا وقتی جونگکوک با شیطنت پهلوهای حساس اماندا رو قلقلک میداد
۹.۵k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.