ادامه p9
ادامه p9
کم کم داشت میخوابید
جیمین متوجه شد...بلند شد و رفت یکم داخل کلبه رو گشت...
چیم:هوم؟انگار کسی قبلا اینجا زندگی میکرده!
یه پتو اون اطراف بود...کهنه بود..اما قابل استفاده
برداشتش و رفت و انداختش رو ات
خودشم کنار ات نشست
نزدیک ات شد تا گرمش بشه..
سرشو به دیوار تکیه داده بود و زانوهاشو هم خم کرده بود و دستش رو دورشون گره زده بود
تو فکر بود...
_چطوری باید از اینجا برگردن؟
_چرا به اینجا میگن تسخیر شده؟
_نکنه که واقعا خطرناک باشه؟
این افکار تو ذهنش در حال حرکت بودن
سر ات کم کم شد شد و افتاد روی شونه چیم
ات دستشو دور دست جیمین حلقه کرد و کنی بهش تکیه کرد
با این کار رشته افکارش از هم پاشیده شد
خودشم خسته بود...پس سرشو روی سر ات گذاشت و خوابید
*صبح
جیمین بیدار شد..واسه اینکه ات وقتی بیدار شد موذب نباشه خودشو آروم فاصله داد و بلند شد
بهش نگاه کرد..خیلی ناز خوابیده بود..دلش نیومد بیدارش کنه
قدم هاش صدا داشتن..اما تمام تلاششو میکرد که اون صدا ات رو از خواب بیدار نکنه
رفت و اطراف خونه رو چک کرد..
و برگشت...همون لحظه ات هم از خواب بیدار شد..چشماشو مالید و کم کم بلند شد
ات:صبح بخیر(خوابآلود)
چیم:صبح بخیر(لبخند)
ات:هوم؟این پتو از کجا اومد؟
چیم:دیشب یه نگاهی به خونه انداختم..انگار قبلا کسی اینجا زندگی میکرده..
بیا دیگه راه بیوفتیم..
ات:اوهوم..
به راه افتادن...سر صبح اون جنگل کاملا با دیروز فرق داشت
خیلی زیبا بود..داشتن آروم آروم قدم میزدن...که ات گفت
ات:جیمین شی؟
با این حرفش جیمین سریع برگشت سمت ات..تعجب از چهرش میبارید...
_:.....
یه ۶۰۰ تاییمون نشه؟
کم کم داشت میخوابید
جیمین متوجه شد...بلند شد و رفت یکم داخل کلبه رو گشت...
چیم:هوم؟انگار کسی قبلا اینجا زندگی میکرده!
یه پتو اون اطراف بود...کهنه بود..اما قابل استفاده
برداشتش و رفت و انداختش رو ات
خودشم کنار ات نشست
نزدیک ات شد تا گرمش بشه..
سرشو به دیوار تکیه داده بود و زانوهاشو هم خم کرده بود و دستش رو دورشون گره زده بود
تو فکر بود...
_چطوری باید از اینجا برگردن؟
_چرا به اینجا میگن تسخیر شده؟
_نکنه که واقعا خطرناک باشه؟
این افکار تو ذهنش در حال حرکت بودن
سر ات کم کم شد شد و افتاد روی شونه چیم
ات دستشو دور دست جیمین حلقه کرد و کنی بهش تکیه کرد
با این کار رشته افکارش از هم پاشیده شد
خودشم خسته بود...پس سرشو روی سر ات گذاشت و خوابید
*صبح
جیمین بیدار شد..واسه اینکه ات وقتی بیدار شد موذب نباشه خودشو آروم فاصله داد و بلند شد
بهش نگاه کرد..خیلی ناز خوابیده بود..دلش نیومد بیدارش کنه
قدم هاش صدا داشتن..اما تمام تلاششو میکرد که اون صدا ات رو از خواب بیدار نکنه
رفت و اطراف خونه رو چک کرد..
و برگشت...همون لحظه ات هم از خواب بیدار شد..چشماشو مالید و کم کم بلند شد
ات:صبح بخیر(خوابآلود)
چیم:صبح بخیر(لبخند)
ات:هوم؟این پتو از کجا اومد؟
چیم:دیشب یه نگاهی به خونه انداختم..انگار قبلا کسی اینجا زندگی میکرده..
بیا دیگه راه بیوفتیم..
ات:اوهوم..
به راه افتادن...سر صبح اون جنگل کاملا با دیروز فرق داشت
خیلی زیبا بود..داشتن آروم آروم قدم میزدن...که ات گفت
ات:جیمین شی؟
با این حرفش جیمین سریع برگشت سمت ات..تعجب از چهرش میبارید...
_:.....
یه ۶۰۰ تاییمون نشه؟
۵.۶k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.