ارث پدربزرگ
Part 4🔞
به ما گفتن شما رو برسونیم خونه و فردا صبح دوباره برتون گردونیم اینجا.
جیمین از کائنات تشکر کرد که برای اولین بار به فکرش بودن!
وقتی رسید بار، اولین کار این بود که بره اتاق رئیس.
درو باز کرد و روبهروی صندلی مرد ایستاد و دستاش رو روی میز کوبید : من استعفا میدم!
رئیس : تو نمیتونی استعفا بدی! اینجا خونته! 22 سال بهت غذا و جای خواب دادم. حتی اگه بخوای بری باید پولشو بهم بدی!
جیمین : خودتم میدونی خیلی بیشتر از پول یه اتاق 4 متری و غذای بخور نمیر واست پول در آوردم. همین که پولمو ازت نمیگیرم برو خداتو شکر کن. فقط حقوق این ماهمو میخوام.
مرد : من...
جیمین روی میز کوبید : پولمو بده برم!
مرد غرغری کرد و میدونست که اون کوتاه نمیاد،پس بلند شد از توی گاوصندوقش چند تا اسکناس در آورد و کف دست جیمین گذاشت : حالا گمشو .
جیمین میدونست اون پول کمه اما حوصله ی بحث کردن نداشت پس فقط رفت توی اتاق خودش و وسایل هاش، که تعدادش اندازه ی انگشت های دست بود رو جمع کرد و توی یه ساک چپوند و همونجا دراز کشید تا بخوابه.
اما خوابش نمیبرد. بعد 22 سال یهو فهمیده بود که یه پدربزرگ خرپول داره.
یعنی برای اون هم ارث گذاشته بود؟ اگه گذاشته بود چقدر بود؟
میتونست برای خودش خونه بخره؟
جیمین معصومانه لبخند زد. دلش یه جای گرم و نرم و امن میخواست. از زندگی پر استرسش که پر از بدبختی و گشنگی بود خسته شده بود. یعنی میتونست مثل یه آدم عادی زندگی کنه؟
چطوری فردا میخواست با اون آدمای از خود راضی و خشک کنار بیاد؟
اصن چطوری باید اون وصیت نامه ی اصلی رو پیدا میکردن؟
تمام سوال ها تو ذهنش بی جواب مونده بود ولی این چیزی نبود که اعصابش رو به هم بریزه.
چون همیشه همین بود.
زندگیش پر از سوال های بی جواب بود. از آینده. از خانوادش. از همه چیز.
...
صب با صدای کوبیده شدن در اتاقش چشماشو باز کرد : بیا اون آدم ربا ها دوباره اومدن! زود تر شرتو کم کن از اینجا!
جیمین یه شلوار لی و تیشرت پوشید و از دوستای نیمه نصفش خداحافظی کرد و دوباره سوار همون ون شد.
غوزمیت : سلام هرزه!
جیمین : سلام غوزمیت! لطفا تا وقتی برسیم خفه شو! باور کن سرم خیلی درد میکنه اصلا حوصلتو ندارم!
جیمین اولین نفری بود که رسیده بود. بهش گفته بودن اجازه ندارن تا وقتی همه جمع شدن وارد خونه بشن پس روی صندلی های دایره توی ایوون نشسته بود.
حدود نیم ساعت بعد همون منحرف عه اومد.
دو تا خدمتکار که کلی چمدون دستشون بود پشت سرش اومدن و وقتی چمدون ها رو گذاشتن داشتن میرفتن که صدای منحرف بلند شد : هی! کجا میرین! پس کی اینه رو ببره بالا! به دستای لاغر من نگاه کنین!
یکی از اونا : به ما گفتن اجازه نداریم خیلی توی حیاط بمونیم! ببخشید ارباب زاده.
و رفتن!
پسر غرغری کرد و روش رو برگردوند که نگاهش به جیمین افتاد. لبخندی زد و سریع سمتش اومد و کنارش نشست : های دارلینگ! چرا لباس های دیروزی رو نپوشیدی! من خیلی دوستشون داشتم!
جیمین پوفی کرد. مثل این که یه منحرف اینجا بود که جای تمام آدم های گی بار رو پر میکرد!
جیمین : میشه بس کنی؟
پسر خندید: باشه باشه ببخشید. من هوسوک ام. 23 سالمه. تو چی؟
جیمین : 22 سالمه. اسمم که میدونی.
هوسوک دستش رو نامحسوس روی رون جیمین گذاشت و گفت : خوشبختم!
جیمین نفسش رو بیرون داد و دیگه سعی نکرد دست هوسوک رو کنار بزنه.
همون موقع یه پسر دیگه از راه رسید که فقط یه چمدون دنبال خودش میکشید.
وقتی اونها رو دید روش رو اونطرف کرد. اما بعد از چند دیقه که آفتاب خیلی اذیتش کرد مجبور شد بره پیش اونا تا توی سایه باشه.
هوسوک از وقتی اون اومده بود رفتارش خیلی عوض شده بود، مثل این که سعی میکرد مثل بقیشون رسمی رفتار کنه اما اصلا موفق نبود.
گفت : تو کدومی؟ چند سالته؟
پسر نیم نگاهی بهشون کرد و زیر لب گفت : کیم یونگی. 24.
هوسوک دستش رو کم کم بالا تر برد و جیمین که دیگه اعصابش از اون همه دستمالی شدن خورد شده بود از جاش بلند شد و دو تا صندلی اون ور تر نشست.
یونگی که متوجه شده بود پوزخند زد : مثل این که شایعه ها درباره ی اقای کیم هوسوک درسته! یه همجنسگرای منحرف!
هوسوک که بهش برخورده بود اومد چیزی بگه که دروازه دوباره باز شد و پسری که جیمین فهمیده بود اسمش سوک جین عه وارد شد.
شرط:
لایک :۲۵
کامنت :۱۰
فالور:۳۰
به ما گفتن شما رو برسونیم خونه و فردا صبح دوباره برتون گردونیم اینجا.
جیمین از کائنات تشکر کرد که برای اولین بار به فکرش بودن!
وقتی رسید بار، اولین کار این بود که بره اتاق رئیس.
درو باز کرد و روبهروی صندلی مرد ایستاد و دستاش رو روی میز کوبید : من استعفا میدم!
رئیس : تو نمیتونی استعفا بدی! اینجا خونته! 22 سال بهت غذا و جای خواب دادم. حتی اگه بخوای بری باید پولشو بهم بدی!
جیمین : خودتم میدونی خیلی بیشتر از پول یه اتاق 4 متری و غذای بخور نمیر واست پول در آوردم. همین که پولمو ازت نمیگیرم برو خداتو شکر کن. فقط حقوق این ماهمو میخوام.
مرد : من...
جیمین روی میز کوبید : پولمو بده برم!
مرد غرغری کرد و میدونست که اون کوتاه نمیاد،پس بلند شد از توی گاوصندوقش چند تا اسکناس در آورد و کف دست جیمین گذاشت : حالا گمشو .
جیمین میدونست اون پول کمه اما حوصله ی بحث کردن نداشت پس فقط رفت توی اتاق خودش و وسایل هاش، که تعدادش اندازه ی انگشت های دست بود رو جمع کرد و توی یه ساک چپوند و همونجا دراز کشید تا بخوابه.
اما خوابش نمیبرد. بعد 22 سال یهو فهمیده بود که یه پدربزرگ خرپول داره.
یعنی برای اون هم ارث گذاشته بود؟ اگه گذاشته بود چقدر بود؟
میتونست برای خودش خونه بخره؟
جیمین معصومانه لبخند زد. دلش یه جای گرم و نرم و امن میخواست. از زندگی پر استرسش که پر از بدبختی و گشنگی بود خسته شده بود. یعنی میتونست مثل یه آدم عادی زندگی کنه؟
چطوری فردا میخواست با اون آدمای از خود راضی و خشک کنار بیاد؟
اصن چطوری باید اون وصیت نامه ی اصلی رو پیدا میکردن؟
تمام سوال ها تو ذهنش بی جواب مونده بود ولی این چیزی نبود که اعصابش رو به هم بریزه.
چون همیشه همین بود.
زندگیش پر از سوال های بی جواب بود. از آینده. از خانوادش. از همه چیز.
...
صب با صدای کوبیده شدن در اتاقش چشماشو باز کرد : بیا اون آدم ربا ها دوباره اومدن! زود تر شرتو کم کن از اینجا!
جیمین یه شلوار لی و تیشرت پوشید و از دوستای نیمه نصفش خداحافظی کرد و دوباره سوار همون ون شد.
غوزمیت : سلام هرزه!
جیمین : سلام غوزمیت! لطفا تا وقتی برسیم خفه شو! باور کن سرم خیلی درد میکنه اصلا حوصلتو ندارم!
جیمین اولین نفری بود که رسیده بود. بهش گفته بودن اجازه ندارن تا وقتی همه جمع شدن وارد خونه بشن پس روی صندلی های دایره توی ایوون نشسته بود.
حدود نیم ساعت بعد همون منحرف عه اومد.
دو تا خدمتکار که کلی چمدون دستشون بود پشت سرش اومدن و وقتی چمدون ها رو گذاشتن داشتن میرفتن که صدای منحرف بلند شد : هی! کجا میرین! پس کی اینه رو ببره بالا! به دستای لاغر من نگاه کنین!
یکی از اونا : به ما گفتن اجازه نداریم خیلی توی حیاط بمونیم! ببخشید ارباب زاده.
و رفتن!
پسر غرغری کرد و روش رو برگردوند که نگاهش به جیمین افتاد. لبخندی زد و سریع سمتش اومد و کنارش نشست : های دارلینگ! چرا لباس های دیروزی رو نپوشیدی! من خیلی دوستشون داشتم!
جیمین پوفی کرد. مثل این که یه منحرف اینجا بود که جای تمام آدم های گی بار رو پر میکرد!
جیمین : میشه بس کنی؟
پسر خندید: باشه باشه ببخشید. من هوسوک ام. 23 سالمه. تو چی؟
جیمین : 22 سالمه. اسمم که میدونی.
هوسوک دستش رو نامحسوس روی رون جیمین گذاشت و گفت : خوشبختم!
جیمین نفسش رو بیرون داد و دیگه سعی نکرد دست هوسوک رو کنار بزنه.
همون موقع یه پسر دیگه از راه رسید که فقط یه چمدون دنبال خودش میکشید.
وقتی اونها رو دید روش رو اونطرف کرد. اما بعد از چند دیقه که آفتاب خیلی اذیتش کرد مجبور شد بره پیش اونا تا توی سایه باشه.
هوسوک از وقتی اون اومده بود رفتارش خیلی عوض شده بود، مثل این که سعی میکرد مثل بقیشون رسمی رفتار کنه اما اصلا موفق نبود.
گفت : تو کدومی؟ چند سالته؟
پسر نیم نگاهی بهشون کرد و زیر لب گفت : کیم یونگی. 24.
هوسوک دستش رو کم کم بالا تر برد و جیمین که دیگه اعصابش از اون همه دستمالی شدن خورد شده بود از جاش بلند شد و دو تا صندلی اون ور تر نشست.
یونگی که متوجه شده بود پوزخند زد : مثل این که شایعه ها درباره ی اقای کیم هوسوک درسته! یه همجنسگرای منحرف!
هوسوک که بهش برخورده بود اومد چیزی بگه که دروازه دوباره باز شد و پسری که جیمین فهمیده بود اسمش سوک جین عه وارد شد.
شرط:
لایک :۲۵
کامنت :۱۰
فالور:۳۰
۱۰.۱k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.