فیک هانکیسا پارت یازدهم
ناگهان در خونه باز شد هانما فقط سرش رو داخل کرد و با دیدن کیساکی حول کرد. نباید اون ببینتش پس قبل از اینکه کیساکی ببینتش سریع سرش رو عقب آورد و به کیساکی گفت که چشماش رو ببنده. کیساکی از کارهای هانما سردرنمیآورد پس پرسید...
کیساکی:چرا باید چشمامو ببندم؟
هانما:بعدا بهت توصیح میدم.
کیساکی باشه ای زیر لب گفت و چشمانش رو بست. هانما داخل شد و رفت روی مبل و روبه روی کیساکی قرار گرفت. کیساکی میتونست نفس هانما و گرمای بدنش رو از نزدیکی زیاد حس کنه.
هانما:حالا چشماتو باز کن.
کیساکی آروم یک چشمش رو باز کرد و صحنه ای که باعث شد هردو چشمش کاملا از تعجب باز شود. اون مردک مسخره...
کیساکی:هانما این چه وضعیه؟ مسخره بازی دنیار.
هانما که تو ذوقش خورد لباشو با حالت بچگونه و لوسی پایین انداخت و گفت...
هانما:اوه کیساکی نگو که خوشت نیومد. ناراحت شدم کلی آرایشگاه رفتم تا شبیش بشم.
کیساکی:شبیه که بشی؟ تو بیشتر شبیه زنای معمولی شدی.
هانما آهی کشید و گفت:شبیه هینا.
کیساکی از این حرف تعجب کرد و نگاهی به هانما انداخت تا ادامه حرفش رو بزنه.
هانما:چون میدونم هنوز دوسش داری و اون تو رو رد کرد میخوام کاری کنم که برای لحظه ای هم که شده تو فک کنی با اونی.
با این که هانما سعی میکرد لبخندش رو حفظ کند ولی غم از چهره اش معلوم بود. اون شاید آدم هیز و منحرفی بود ولی کیساکی رو خیلی دوست داشت. دوازده سال کنارش بود و عاشقش بود.
کیساکی از این حرف هانما قلبش به تپش افتاد و ناخداگاه صورت هانما رو با دستش قاب کرد و بوسه ای ملایم روی لبانش گذاشت. هانما از این کار تعجب کرد. کیساکی لبانش رو ازش جدا کرد و بغلش کرد.
کیساکی:ممنونم شوجی.
هانما از شنیدن اسمش تقریبا به مرحله ی مرگ رسید. کیساکی فقط گاهی اوقات اسمش رو صدا میزد و اکثر اوقات به فامیلی اش(هانما)صداش میکرد. هانما هم کیساکی رو متقابلا بغل کرد. بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن. هانما بحث را شروع کرد...
هانما:خب هدف واقعیم از این کار این بود که...
مکثی کرد و روی مبل دراز کشید و کیساکی رو روی شکم تخت و عضلانی اش خوابوند و ادامه داد...
هانما:تو فکر کنی من هینا ام و هرکاری خواستی باهام بکنی.
کیساکی:اما چرا آخه؟ و نگاهی مضطرب و متعجب به هانما انداخت.
هانما:خب چون تو قرار بود با هینا عشق بازی کنی نه با من پس الان میخوام فک کنی با هینایی.
کیساکی:وای هانما...نمیدونم چی بگم تو فوقالعاده ای. ممنونم. و لبخندی بزرگ به هانما زد. هانما تا حالا همچین لبخندی رو ازش دریافت نکرده بود.
گونه های هانما بخاطر تعریف کیساکی سرخ شدن و قلبش به تپش افتاد.
هانما:خواهش میکنم. و اینکه راستی من قول میدم مسخره ات نکنم و به رویت نیارم پس هر جور دلت میخواد رفتار کن. اصلا فک کن من خود هینا هستم.
کیساکی:...
کیساکی:چرا باید چشمامو ببندم؟
هانما:بعدا بهت توصیح میدم.
کیساکی باشه ای زیر لب گفت و چشمانش رو بست. هانما داخل شد و رفت روی مبل و روبه روی کیساکی قرار گرفت. کیساکی میتونست نفس هانما و گرمای بدنش رو از نزدیکی زیاد حس کنه.
هانما:حالا چشماتو باز کن.
کیساکی آروم یک چشمش رو باز کرد و صحنه ای که باعث شد هردو چشمش کاملا از تعجب باز شود. اون مردک مسخره...
کیساکی:هانما این چه وضعیه؟ مسخره بازی دنیار.
هانما که تو ذوقش خورد لباشو با حالت بچگونه و لوسی پایین انداخت و گفت...
هانما:اوه کیساکی نگو که خوشت نیومد. ناراحت شدم کلی آرایشگاه رفتم تا شبیش بشم.
کیساکی:شبیه که بشی؟ تو بیشتر شبیه زنای معمولی شدی.
هانما آهی کشید و گفت:شبیه هینا.
کیساکی از این حرف تعجب کرد و نگاهی به هانما انداخت تا ادامه حرفش رو بزنه.
هانما:چون میدونم هنوز دوسش داری و اون تو رو رد کرد میخوام کاری کنم که برای لحظه ای هم که شده تو فک کنی با اونی.
با این که هانما سعی میکرد لبخندش رو حفظ کند ولی غم از چهره اش معلوم بود. اون شاید آدم هیز و منحرفی بود ولی کیساکی رو خیلی دوست داشت. دوازده سال کنارش بود و عاشقش بود.
کیساکی از این حرف هانما قلبش به تپش افتاد و ناخداگاه صورت هانما رو با دستش قاب کرد و بوسه ای ملایم روی لبانش گذاشت. هانما از این کار تعجب کرد. کیساکی لبانش رو ازش جدا کرد و بغلش کرد.
کیساکی:ممنونم شوجی.
هانما از شنیدن اسمش تقریبا به مرحله ی مرگ رسید. کیساکی فقط گاهی اوقات اسمش رو صدا میزد و اکثر اوقات به فامیلی اش(هانما)صداش میکرد. هانما هم کیساکی رو متقابلا بغل کرد. بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن. هانما بحث را شروع کرد...
هانما:خب هدف واقعیم از این کار این بود که...
مکثی کرد و روی مبل دراز کشید و کیساکی رو روی شکم تخت و عضلانی اش خوابوند و ادامه داد...
هانما:تو فکر کنی من هینا ام و هرکاری خواستی باهام بکنی.
کیساکی:اما چرا آخه؟ و نگاهی مضطرب و متعجب به هانما انداخت.
هانما:خب چون تو قرار بود با هینا عشق بازی کنی نه با من پس الان میخوام فک کنی با هینایی.
کیساکی:وای هانما...نمیدونم چی بگم تو فوقالعاده ای. ممنونم. و لبخندی بزرگ به هانما زد. هانما تا حالا همچین لبخندی رو ازش دریافت نکرده بود.
گونه های هانما بخاطر تعریف کیساکی سرخ شدن و قلبش به تپش افتاد.
هانما:خواهش میکنم. و اینکه راستی من قول میدم مسخره ات نکنم و به رویت نیارم پس هر جور دلت میخواد رفتار کن. اصلا فک کن من خود هینا هستم.
کیساکی:...
۲.۶k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.