وقتی مریض شده..
با صدای در لبخندت پر رنگ تر شد با ذوق به سمت در رفتی با دیدنش که اخم کرده نگران شدی..
*چیشده
_اون فسقلی بازیگوش امروز خیلی اذیتم کرد
امروز فکر کنم ده بار بهش گفتم که به درس گوش کنه ولی مگه گوش میده
به کیوتیش خندیدی و دستتو دور گردنش حلقه کردی
و با لحنی شیطونی..
*او پس اقای معلم از دانش اموزش عصبانیه
_ات به خدا نابود شدم
این بچه امروز حتی تب هم کرد زنگ ننه باباش زدیم اومدن بردنش
*پس مریض هم بوده
_اره
بعد یکم صحبت کردن با سونگمین رفتی و روی مبل نشستی سونگمین کرواتش رو شل کرد و اومد کنارت و سرش رو روی پاهات گذاشت نوری که به خونه تون میوفتاد
و با سکوتی که تو خونه بود خیلی دلنشین و ارامش بخش بود دستت رو روی موهای نرمش می کشیدی
_خیلی ساکته
*هوم
_ات من خوابم میاد
*برو بخواب چند ساعت دیگه خودم بلندت میکنم
بعد رفتن سونگمین به تخت خواب رفتی و خودت تنهایی غذا خوردی خسته بودی
و رفتی رو مبل دراز کشیدی چشمات رو روی هم گذاشتی...
با نوری که به صورتت میوفتاد پلک هاتو بهم فشار دادی با دیدن ساعت تعجب کردی ساعت 5:۳۵ دقیقه بود اولین بار بود که اینقدر خواب رفته بودی و به اتاق خواب مشترک تون رفتی
برای بیدار کردن سونگمین و با دیدنش لبخندی زدی مثل بچه های معصومی خوابش برده بود...
دستت رو به پیشونیش نزدیک کردی برای بالا بردن موهاش ولی با داغ بودنش نگران شدی
*سونگمین...
چشماش رو به هم فشار داد و با لحن خوابالویی لب زد..
_ات سردمه و گلوم خیلی درد میکنه
*خسته نباشی مریض شدی
رفتی تو اشپز خونه و دارو هایی برداشتی چون سونگمین معلم بود میدونستی که یه روز بخاطر بچه ها ممکنه مریض بشه
برای همین دارو داشتین تو خونه
*دهنتو باز کن داروهاتو بخور
_نمیخوام خیلی بدمزه هست
*تو که هنوز نخوردی ازش از کجا میدونی شاید خوشمزه بود
_ای خدا اون بچه مریضم کرد با اون ننش که دماغش اندازه فیله حالا بخاطر اونا مجبورم همچین چیز بدمزه ای رو بخورم
به حرفش و شیطون بازیاش خندیدی شاید اشنایی با این مرد تنها چیزی بود که ازش پشیمون نشده بودی و نخواهی شد...
*چیشده
_اون فسقلی بازیگوش امروز خیلی اذیتم کرد
امروز فکر کنم ده بار بهش گفتم که به درس گوش کنه ولی مگه گوش میده
به کیوتیش خندیدی و دستتو دور گردنش حلقه کردی
و با لحنی شیطونی..
*او پس اقای معلم از دانش اموزش عصبانیه
_ات به خدا نابود شدم
این بچه امروز حتی تب هم کرد زنگ ننه باباش زدیم اومدن بردنش
*پس مریض هم بوده
_اره
بعد یکم صحبت کردن با سونگمین رفتی و روی مبل نشستی سونگمین کرواتش رو شل کرد و اومد کنارت و سرش رو روی پاهات گذاشت نوری که به خونه تون میوفتاد
و با سکوتی که تو خونه بود خیلی دلنشین و ارامش بخش بود دستت رو روی موهای نرمش می کشیدی
_خیلی ساکته
*هوم
_ات من خوابم میاد
*برو بخواب چند ساعت دیگه خودم بلندت میکنم
بعد رفتن سونگمین به تخت خواب رفتی و خودت تنهایی غذا خوردی خسته بودی
و رفتی رو مبل دراز کشیدی چشمات رو روی هم گذاشتی...
با نوری که به صورتت میوفتاد پلک هاتو بهم فشار دادی با دیدن ساعت تعجب کردی ساعت 5:۳۵ دقیقه بود اولین بار بود که اینقدر خواب رفته بودی و به اتاق خواب مشترک تون رفتی
برای بیدار کردن سونگمین و با دیدنش لبخندی زدی مثل بچه های معصومی خوابش برده بود...
دستت رو به پیشونیش نزدیک کردی برای بالا بردن موهاش ولی با داغ بودنش نگران شدی
*سونگمین...
چشماش رو به هم فشار داد و با لحن خوابالویی لب زد..
_ات سردمه و گلوم خیلی درد میکنه
*خسته نباشی مریض شدی
رفتی تو اشپز خونه و دارو هایی برداشتی چون سونگمین معلم بود میدونستی که یه روز بخاطر بچه ها ممکنه مریض بشه
برای همین دارو داشتین تو خونه
*دهنتو باز کن داروهاتو بخور
_نمیخوام خیلی بدمزه هست
*تو که هنوز نخوردی ازش از کجا میدونی شاید خوشمزه بود
_ای خدا اون بچه مریضم کرد با اون ننش که دماغش اندازه فیله حالا بخاطر اونا مجبورم همچین چیز بدمزه ای رو بخورم
به حرفش و شیطون بازیاش خندیدی شاید اشنایی با این مرد تنها چیزی بود که ازش پشیمون نشده بودی و نخواهی شد...
۱۵.۰k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.