لیدی مغرور16
#لیدی_مغرور16
-خانم کیم... یا بهتره بگم.. دختر عمو.. من خودم وکیلم... پس قطعا تمام این قانونارو میدونم.. نیازی به گفتن نیس!
+عجیبه.. کی وکالت خوندی که من نفهمیدم...
-تو هنوز از خیلی چیزا بی خبری..
برگرو به سمتم گرفت و ادامه داد..
-با تمام قانون هایی که گفته شده موافقت میکنم..
دستمو به سمتش دراز کردم که برگرو عقب کشید ...
نگاه سوالیمو بهش دوختم...
-بهتره سعی کنیم بحث کردنو بزاریم کنار.. اینجوری به نفع هردومونه...
+باشه سعیمو میکنم.. ولی نمیتونم قول بدم.. چون این بستگی به خودت داره..
برگرو گرفتم و بعد چک کردنش روبهش گفتم:
+تبریک میگم.. استخدامی.. کارت از همین حالا شروع میشه..
برو و خودتو به کارکنا معرفی کن.. هرچند که نیازی نیست چون همشون میشناسنت..
-ولی نگاهاشون یه چیز دیگه میگفت...
+هرکاری سختیا و مشکلات خودشو داره دیگه نه؟
.
.
.
اینکه کله روزو پیشش گذروندم آرومم میکرد..
بعد از چک کردن ساعت مچیم که زمانه 11:20 رو نشون میداد روبهش کردم...
+کافیه.. بقیش باشه برای فردا...
اونم تایید کرد و به سمت خونه حرکت کردیم...
وقتی رسیدیم.. انقدری خسته بودم که خودمو جلو انداختمو زودتر وارد خونه شدم...
نابی مثل همیشه جلوی تلویزیون بود...
سلام کوتاهی کرد..
با بی رمقی تمام جوابشو دادم و به سمت اتاقم پا تند کردم...
بعد از تعویض لباسام روی تخت دراز کشیدم و بعد از چک کردن گوشیم اونو کنارم قرار دادم...
صدای تهیونگ و نابی به راحتی از اتاق بغلی شنیده میشد..
واقعا قصد فضولی ندارم ولی اینجوری که اینا حرف میزدن آدم ناخواسته مشتاق به گوش دادن میشد...
نابی همینطور که ازش خواسته بودم از کارای روزانش ازش میپرسید و ته از زیر بیشتر سوالاش درمیرفت و اونارو با سردی جواب میداد..
جوری بود که من اگه جای نابی بودم واقعا فک میکردم دوسم نداره!
نمیدونم کی خوابم برد...
ولی وقتی چشمامو باز کردم روز شده بود..
مالشی به چشمام دادم تا دیدم واضح تر بشه..
متوجه در باز اتاق شدم..
ابرو بالا دادمو به سمت تراس برگشتم....
و درکمال ناباوری کسی که حتی فکرشم نمیکردمو اونجا دیدم..
ازون جایی که لباس خوابم زیادی باز و بدن نما بود...
درحالی که میشستم پتو رو دور خودم گرفتم و با صدایی گرفته که از سر خواب بود گفتم:
+میشه بدونم اونجا داری چیکار میکنی؟!
-میخواستم از یه چیزی مطمئن بشم..
+تو اتاق من؟!؟!
- اره خب... درمورد تو بود..
+عاها.. خب فهمیدی!!!؟
-اره.. جوابشو پیدا کردم... پس الان دیگه میرم..
متعجب و با ابروهایی بالا رفته نگاش میکردم...
درحالی که از جلوی میزم رد میشد دستشو دراز کرد و پاکت سیگارو برداشت..
-بهت گفته بودم برات خوب نیست.. ولی کو گوشه شنوا؟
جلوی در ایستاد وحرفشو ادامه داد...
_...
خماری😐
کمه؟ خو بمنچه ویس نمیزاره🦦
و اینک
الان گذاشتم چون گفتم شاید فردا نشه بیام..
-خانم کیم... یا بهتره بگم.. دختر عمو.. من خودم وکیلم... پس قطعا تمام این قانونارو میدونم.. نیازی به گفتن نیس!
+عجیبه.. کی وکالت خوندی که من نفهمیدم...
-تو هنوز از خیلی چیزا بی خبری..
برگرو به سمتم گرفت و ادامه داد..
-با تمام قانون هایی که گفته شده موافقت میکنم..
دستمو به سمتش دراز کردم که برگرو عقب کشید ...
نگاه سوالیمو بهش دوختم...
-بهتره سعی کنیم بحث کردنو بزاریم کنار.. اینجوری به نفع هردومونه...
+باشه سعیمو میکنم.. ولی نمیتونم قول بدم.. چون این بستگی به خودت داره..
برگرو گرفتم و بعد چک کردنش روبهش گفتم:
+تبریک میگم.. استخدامی.. کارت از همین حالا شروع میشه..
برو و خودتو به کارکنا معرفی کن.. هرچند که نیازی نیست چون همشون میشناسنت..
-ولی نگاهاشون یه چیز دیگه میگفت...
+هرکاری سختیا و مشکلات خودشو داره دیگه نه؟
.
.
.
اینکه کله روزو پیشش گذروندم آرومم میکرد..
بعد از چک کردن ساعت مچیم که زمانه 11:20 رو نشون میداد روبهش کردم...
+کافیه.. بقیش باشه برای فردا...
اونم تایید کرد و به سمت خونه حرکت کردیم...
وقتی رسیدیم.. انقدری خسته بودم که خودمو جلو انداختمو زودتر وارد خونه شدم...
نابی مثل همیشه جلوی تلویزیون بود...
سلام کوتاهی کرد..
با بی رمقی تمام جوابشو دادم و به سمت اتاقم پا تند کردم...
بعد از تعویض لباسام روی تخت دراز کشیدم و بعد از چک کردن گوشیم اونو کنارم قرار دادم...
صدای تهیونگ و نابی به راحتی از اتاق بغلی شنیده میشد..
واقعا قصد فضولی ندارم ولی اینجوری که اینا حرف میزدن آدم ناخواسته مشتاق به گوش دادن میشد...
نابی همینطور که ازش خواسته بودم از کارای روزانش ازش میپرسید و ته از زیر بیشتر سوالاش درمیرفت و اونارو با سردی جواب میداد..
جوری بود که من اگه جای نابی بودم واقعا فک میکردم دوسم نداره!
نمیدونم کی خوابم برد...
ولی وقتی چشمامو باز کردم روز شده بود..
مالشی به چشمام دادم تا دیدم واضح تر بشه..
متوجه در باز اتاق شدم..
ابرو بالا دادمو به سمت تراس برگشتم....
و درکمال ناباوری کسی که حتی فکرشم نمیکردمو اونجا دیدم..
ازون جایی که لباس خوابم زیادی باز و بدن نما بود...
درحالی که میشستم پتو رو دور خودم گرفتم و با صدایی گرفته که از سر خواب بود گفتم:
+میشه بدونم اونجا داری چیکار میکنی؟!
-میخواستم از یه چیزی مطمئن بشم..
+تو اتاق من؟!؟!
- اره خب... درمورد تو بود..
+عاها.. خب فهمیدی!!!؟
-اره.. جوابشو پیدا کردم... پس الان دیگه میرم..
متعجب و با ابروهایی بالا رفته نگاش میکردم...
درحالی که از جلوی میزم رد میشد دستشو دراز کرد و پاکت سیگارو برداشت..
-بهت گفته بودم برات خوب نیست.. ولی کو گوشه شنوا؟
جلوی در ایستاد وحرفشو ادامه داد...
_...
خماری😐
کمه؟ خو بمنچه ویس نمیزاره🦦
و اینک
الان گذاشتم چون گفتم شاید فردا نشه بیام..
۱۱.۷k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.