(پارت 37) .I wish I never saw it
همین که عقبی میرفت پاش گیر کرد افتاد رو تخت تعادلمو از دست دادم افتادم روش همینجوری بهم زل زدیم یه چیزه سفتی رو حس میکردم
جیمین: جای خوبی افتادی... بیبی
میخواستم بلند شم سفت کمرمو گرفت
جیمین: عا... عا فکر کنم اون چیزه سفتو به احتمال زیاد حس کردی و هر چند ثانیه داره بزرگ ترو بزرگ تر
میشه یهو جای منو باجای خودش عوض کرد مک محکمی از لبام زد دستش رفت پشتم سنجاق سوتینمو باز کرد.....
رابطه ی دیشبمون به بچه صدمه ای نزد جیمین با اینکه خیلی تحریک شده بود ولی سعی میکرد با رفتارای خشنش به رحمم اسیبی نزنه.
بعداز ظهر باید بریم برای سنوگرافی بچه ببینیم بچه سالمه از نظر جسمی یا نه جیمین گفت یک ساعت زودتر میامد خونه سه ساعتی گذشت جیمین هنوذ نیامد باید میرفتم سونوگرافی بهش زنگ زدم ولی خاموش بود هم دلشوره داشتم هم نگرانش بودم
مجبور شدم تنهایی برم با بادیگارد رفتم کلنیک یکی از بهترین ماماها پیاده شدم رفتم تو روی یکی از صندلی ها نشستم نه شلوغ بود نه کم بودن یه خانم کنارم نشسته بود شکمش خیلی بزرگ بود یادم افتاد باید برگه وقت قبلی رو میدادم بلند شدم رفتم سمت پیش خان
خانم: سلام... وقت قبلی داشتید
ت ا: سلام... بله برگه رو دادم رفتم نشستم سره جام
توی فکر بودم صدای خانومی نظرمو جلب کرد برگشتم سمت همون خانومی که شکمش خیلی بزرگ بود
ت ا: بله؟
خانم: چند ماهته؟
ت ا: دوهاهو یک هفته
خانم: منم اخرای نه ماهمه
ت ا: با لبخند به سلامتی
خانم: ممنون گلم... به شکمم نگاه نکنا.. چهارتان
ت ا: چهارتا... واقعا؟ نمیدونم چرا انقدر خشحال شده بودم... خداحفظشون کنن
خانم: تو دومین نفری هستی انقدر خشوحالی شوهرمم
لایک یادتون نره
جیمین: جای خوبی افتادی... بیبی
میخواستم بلند شم سفت کمرمو گرفت
جیمین: عا... عا فکر کنم اون چیزه سفتو به احتمال زیاد حس کردی و هر چند ثانیه داره بزرگ ترو بزرگ تر
میشه یهو جای منو باجای خودش عوض کرد مک محکمی از لبام زد دستش رفت پشتم سنجاق سوتینمو باز کرد.....
رابطه ی دیشبمون به بچه صدمه ای نزد جیمین با اینکه خیلی تحریک شده بود ولی سعی میکرد با رفتارای خشنش به رحمم اسیبی نزنه.
بعداز ظهر باید بریم برای سنوگرافی بچه ببینیم بچه سالمه از نظر جسمی یا نه جیمین گفت یک ساعت زودتر میامد خونه سه ساعتی گذشت جیمین هنوذ نیامد باید میرفتم سونوگرافی بهش زنگ زدم ولی خاموش بود هم دلشوره داشتم هم نگرانش بودم
مجبور شدم تنهایی برم با بادیگارد رفتم کلنیک یکی از بهترین ماماها پیاده شدم رفتم تو روی یکی از صندلی ها نشستم نه شلوغ بود نه کم بودن یه خانم کنارم نشسته بود شکمش خیلی بزرگ بود یادم افتاد باید برگه وقت قبلی رو میدادم بلند شدم رفتم سمت پیش خان
خانم: سلام... وقت قبلی داشتید
ت ا: سلام... بله برگه رو دادم رفتم نشستم سره جام
توی فکر بودم صدای خانومی نظرمو جلب کرد برگشتم سمت همون خانومی که شکمش خیلی بزرگ بود
ت ا: بله؟
خانم: چند ماهته؟
ت ا: دوهاهو یک هفته
خانم: منم اخرای نه ماهمه
ت ا: با لبخند به سلامتی
خانم: ممنون گلم... به شکمم نگاه نکنا.. چهارتان
ت ا: چهارتا... واقعا؟ نمیدونم چرا انقدر خشحال شده بودم... خداحفظشون کنن
خانم: تو دومین نفری هستی انقدر خشوحالی شوهرمم
لایک یادتون نره
۹۷.۳k
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.