(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۲۷
آلیس با درد ز*یر شکم اش بیدار شد نگاه اش را به جونکوک خیلی دور ازش خواب بود با اخم بهش خیره شد
// من مثلا درد دارم باید منو بغل بکنه و تو بغلش بخوابم آما آن قدر ازم دور خوابه انگار من مریضی دارم //
با اخم لباس اش را برداشت و پوشید موهایش را جم کرد و سمت در قدم برداشت در را باز کرد و ونوس را دید
ونوس زود به سمته آلیس قدم برداشت
ونوس : بانو بیدار شدین
آلیس: نپس خوابم معلومه که بیدارم ..
ونوس تک خندی ای کرد و گفت
ونوس : برویم و شما را آماده کنیم
آلیس: آره بریم
سمته حمام رفتن حمامی که فقد شاهزاده و همسرش میروند
بعد از اینکه دوش گرفتن با لباس های زیبا و آرایش زیاد موهای زرد اش را با گیره های قشنگ بستن
اسلاید 2
در هالی آرایش کردن آلیس بودن که آلیس گفت
آلیس: خب .. بانو ونوس کمی از قصر بگو
ونوس : خب ... اینکه هیچ کس تا به حال بهم نگفته بود که بانو
آلیس تک خندی ای کرد و گفت
آلیس: خب پس اولین نفر هستم
ونوس : بله
ونوس : بانوی من اول از همه میخواستم بگم از دوشیزه لیدیا دوری کنید
آلیس زود نگاه اش را به ونوس دوخت
آلیس: چی چرا
ونوس : میدونید بانو یک دختر آب زیر کاه هستند
آلیس: در چه مورد ...
ونوس : اگر ملکه بفهمن که راجب خانواده و افراد این قصر بهتون میگم مرا میکشن
آلیس با کنجکاوی گفت
آلیس: چرا خب منم دیگر تو همین قصر زندگی میکنم
ونوس : بانو من ببخشید ولی به همیه خدمه ها و کنیز ها این را گفته هست الان وقتی نیست بعدا برایتان تعریف میکنم
آلیس: نه بگو دیگه ....
ونوس : حتما شاهزاده بیدار شدن برویم من بعدا برایتان تعریف میکنم
آلیس بلند شد و چشم غری به ونوس رفت
آلیس: آما اگر نکنی ...
ونوس خنده ای کرد و گفت
ونوس : چشم بانوی من
آلیس : آفرین این شد
ونوس تک خنده ای کرد و به آلیس کمک کرد تا سمته اتاقشان راهی شدن
آلیس با کنجکاوی گفت
آلیس: ما با بقیه صبحونه نمیخوریم
ونوس : امروز روز اول شما با شاهزاده هست پس گفتن امروز را شاهزاده هم نمیرود سر کار هایشان تا شما وقتی باهم بگذرونید
آلیس خنده ای کرد و قدم هایش را سمته اتاق برداشت
ونوس : میدانید بانو
آلیس نگاهی بهش انداخت و ذوق را میشد از چهره آلیس خاندا
ونوس : همه در قصر میگن شما و شاهزاده دیشب را کنار هم نبودین
آلیس تک خنده ای کرد وگفت
آلیس: از حسودی شان هست
ونوس: واقعا بانو شما نسبت با بقیه بانو ها فرق دارین
آلیس: در چه مورد
ونوس : اخلاق شما و همچنان روحی و حرف زدن تان بخصوص زیبا ای شما همه را در حیرت ماندن
الیس دست اش را رو دست گیره در اتاق اش گذاشت و روبه ونوس کرد گفت
آلیس: از این به بعد اش را ندیدن
ونوس : برایتان صبحونه را آماده کردن پس با خیال راحت صبحونه تان را بخورید در این قصر فقد باید اینجوری زندگی کرد
آلیس: من این زندگی کردن را عوضش میکنم
آلیس بعد از حرف اش وارد اتاق شد اول یه راه روی بود بعدش سالون کوچیکی داشت بعدش در اتاق خواب بود آلیس در اتاق را باز کرد وارد اتاق شد ...
@h41766101
پارت ۲۷
آلیس با درد ز*یر شکم اش بیدار شد نگاه اش را به جونکوک خیلی دور ازش خواب بود با اخم بهش خیره شد
// من مثلا درد دارم باید منو بغل بکنه و تو بغلش بخوابم آما آن قدر ازم دور خوابه انگار من مریضی دارم //
با اخم لباس اش را برداشت و پوشید موهایش را جم کرد و سمت در قدم برداشت در را باز کرد و ونوس را دید
ونوس زود به سمته آلیس قدم برداشت
ونوس : بانو بیدار شدین
آلیس: نپس خوابم معلومه که بیدارم ..
ونوس تک خندی ای کرد و گفت
ونوس : برویم و شما را آماده کنیم
آلیس: آره بریم
سمته حمام رفتن حمامی که فقد شاهزاده و همسرش میروند
بعد از اینکه دوش گرفتن با لباس های زیبا و آرایش زیاد موهای زرد اش را با گیره های قشنگ بستن
اسلاید 2
در هالی آرایش کردن آلیس بودن که آلیس گفت
آلیس: خب .. بانو ونوس کمی از قصر بگو
ونوس : خب ... اینکه هیچ کس تا به حال بهم نگفته بود که بانو
آلیس تک خندی ای کرد و گفت
آلیس: خب پس اولین نفر هستم
ونوس : بله
ونوس : بانوی من اول از همه میخواستم بگم از دوشیزه لیدیا دوری کنید
آلیس زود نگاه اش را به ونوس دوخت
آلیس: چی چرا
ونوس : میدونید بانو یک دختر آب زیر کاه هستند
آلیس: در چه مورد ...
ونوس : اگر ملکه بفهمن که راجب خانواده و افراد این قصر بهتون میگم مرا میکشن
آلیس با کنجکاوی گفت
آلیس: چرا خب منم دیگر تو همین قصر زندگی میکنم
ونوس : بانو من ببخشید ولی به همیه خدمه ها و کنیز ها این را گفته هست الان وقتی نیست بعدا برایتان تعریف میکنم
آلیس: نه بگو دیگه ....
ونوس : حتما شاهزاده بیدار شدن برویم من بعدا برایتان تعریف میکنم
آلیس بلند شد و چشم غری به ونوس رفت
آلیس: آما اگر نکنی ...
ونوس خنده ای کرد و گفت
ونوس : چشم بانوی من
آلیس : آفرین این شد
ونوس تک خنده ای کرد و به آلیس کمک کرد تا سمته اتاقشان راهی شدن
آلیس با کنجکاوی گفت
آلیس: ما با بقیه صبحونه نمیخوریم
ونوس : امروز روز اول شما با شاهزاده هست پس گفتن امروز را شاهزاده هم نمیرود سر کار هایشان تا شما وقتی باهم بگذرونید
آلیس خنده ای کرد و قدم هایش را سمته اتاق برداشت
ونوس : میدانید بانو
آلیس نگاهی بهش انداخت و ذوق را میشد از چهره آلیس خاندا
ونوس : همه در قصر میگن شما و شاهزاده دیشب را کنار هم نبودین
آلیس تک خنده ای کرد وگفت
آلیس: از حسودی شان هست
ونوس: واقعا بانو شما نسبت با بقیه بانو ها فرق دارین
آلیس: در چه مورد
ونوس : اخلاق شما و همچنان روحی و حرف زدن تان بخصوص زیبا ای شما همه را در حیرت ماندن
الیس دست اش را رو دست گیره در اتاق اش گذاشت و روبه ونوس کرد گفت
آلیس: از این به بعد اش را ندیدن
ونوس : برایتان صبحونه را آماده کردن پس با خیال راحت صبحونه تان را بخورید در این قصر فقد باید اینجوری زندگی کرد
آلیس: من این زندگی کردن را عوضش میکنم
آلیس بعد از حرف اش وارد اتاق شد اول یه راه روی بود بعدش سالون کوچیکی داشت بعدش در اتاق خواب بود آلیس در اتاق را باز کرد وارد اتاق شد ...
@h41766101
۱.۴k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.