پارت ۷۲ : بعد از خوردن شام و کلی خواهش اجازه دادن برم خون
پارت ۷۲ : بعد از خوردن شام و کلی خواهش اجازه دادن برم خونم .
کفش هامو پوشیدم و جیمین هم اومد کنارم و دستمو گرفت .
سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه .
تا در خونه رو باز کردم انگار تمام سیاهی های قلبم پررنگ شدن .
رفتم جلو تر و جیمین درو بست .
خونه سرد و ساکت .
یادم رفت اخرین باری که میخواستم از خونه برم تمیز کنم اینجارو (=
( جیمین )
نایکا داشت دور و بر رو میدید .
لحظه ای که شینتا داشت خفه میشد تو ذهنم تکرار میشد .
نایکا رفت رو مبل نشست و به پایین خیره شد .
رفتم سمتش و کنارش نشستم و با دوتا دستام دست چپشو گرفتم و گفتم : چیشده ؟؟؟!.
به دستام نگا کرد و متوجه باند دور دستام شد و گفت : دستات چیشده ؟؟.
دستامو عقب بردم ولی با دستش باند دست چپم و باز کرد .
وقتی دستمو دید گفت : ج جیمین چیکارش...من : مهم نیست .
هیچی نگفت و با انگشتاش روی زخم هارو لمس میکرد .
( خودم )
بعد پنج دقیقه سکوتی که داشت مثل تیغ توی گوشام کشیده میشد اروم گفتم : اون دوباره میاد سراغمون ...تا بفهمه من زندم دوباره شروع میکنه جیمین : اون چرا دنبال توعه؟؟! من : برای اینکه منو ازتون جدا کنه جیمین : میخوای چیکار کنی؟؟ من : نمیدونم....ولی میدونم ایندفعه دیگه نمیتونم جیمین : نایکا.....این کارو نکن .
صحبت هامون به قدری اروم بود که انگار نوزادی کنارمون خوابه .
از نوع چشماش و حرف زدنش فهمیدم خسته اس .
گفتم : جیمین تو خسته ای !! جیمین : مهم نیست .
بازو دست راستشو گرفتم و گفتم : پاشو بیا بریم بخوابیم .
دیگه چیزی نگفت و بلند شد.
میدونستم بلایی که تو اینده سرمون میاد چه اتفاقی میوفته .
رو تخت دراز کشیدم و جیمینم کنارم دراز کشید .
چشمامو بستم . مژه هام سنگین بود .
دستاشو دور شکمم حلقه کرد و منو سمت خودش کشوند و سرشو روی شونه چپم گذاشت و نفس های گرمش به شونم خورد .
بعد یک دقیقه دست چپشو از بین دستم و بدنم رد کرد و روی شونه چپم گذاشت .
سرشو تو شونه چپم فرو برد و اروم گفت : نایکا هیچ وقت نرو.....بدون تو نمیتونم .
با بغض میگفت ...بغضش عادی نبود
دلتنگی عمیقی تو وجودش بود ...این باعث میشد قلبم بلرزه با کاری که باهاش کردم .
با همین افکار خوابم برد .
چشمامو باز کردم . صبح شده بود .
جیمین بیدار شده بود و درمورد اینکه قراره بریم کمپانی هم بهم گفت .
چهار روز بعد
امروز قرار بود برن کمپانی و منم باهاشون میبرن ...هرچقدر مخالفت کردم گوش ندادن .
تو اشپزخونه روی کابینت جلوی پنجره نشسته بودم و پاهامو تو خودم جمع کرده بودم و داشتم بیرونو نگا میکردم .
باد سردی که موهامو تکون میداد..
صدای وی اومد که گفت : نایکا اماده ای بریم؟
بهش نگا کردم و گفتم : آره....بریم .
از رو کابینت پایین اومدم .
درو قفل کردم و رفتیم تو ماشین .
رسیدیم کمپانی و چون چندباری رفته بودم اشنا بودم با اونجا .
رو صندلی نشستم و نگاشون میکردم .
فصل ۲
کفش هامو پوشیدم و جیمین هم اومد کنارم و دستمو گرفت .
سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه .
تا در خونه رو باز کردم انگار تمام سیاهی های قلبم پررنگ شدن .
رفتم جلو تر و جیمین درو بست .
خونه سرد و ساکت .
یادم رفت اخرین باری که میخواستم از خونه برم تمیز کنم اینجارو (=
( جیمین )
نایکا داشت دور و بر رو میدید .
لحظه ای که شینتا داشت خفه میشد تو ذهنم تکرار میشد .
نایکا رفت رو مبل نشست و به پایین خیره شد .
رفتم سمتش و کنارش نشستم و با دوتا دستام دست چپشو گرفتم و گفتم : چیشده ؟؟؟!.
به دستام نگا کرد و متوجه باند دور دستام شد و گفت : دستات چیشده ؟؟.
دستامو عقب بردم ولی با دستش باند دست چپم و باز کرد .
وقتی دستمو دید گفت : ج جیمین چیکارش...من : مهم نیست .
هیچی نگفت و با انگشتاش روی زخم هارو لمس میکرد .
( خودم )
بعد پنج دقیقه سکوتی که داشت مثل تیغ توی گوشام کشیده میشد اروم گفتم : اون دوباره میاد سراغمون ...تا بفهمه من زندم دوباره شروع میکنه جیمین : اون چرا دنبال توعه؟؟! من : برای اینکه منو ازتون جدا کنه جیمین : میخوای چیکار کنی؟؟ من : نمیدونم....ولی میدونم ایندفعه دیگه نمیتونم جیمین : نایکا.....این کارو نکن .
صحبت هامون به قدری اروم بود که انگار نوزادی کنارمون خوابه .
از نوع چشماش و حرف زدنش فهمیدم خسته اس .
گفتم : جیمین تو خسته ای !! جیمین : مهم نیست .
بازو دست راستشو گرفتم و گفتم : پاشو بیا بریم بخوابیم .
دیگه چیزی نگفت و بلند شد.
میدونستم بلایی که تو اینده سرمون میاد چه اتفاقی میوفته .
رو تخت دراز کشیدم و جیمینم کنارم دراز کشید .
چشمامو بستم . مژه هام سنگین بود .
دستاشو دور شکمم حلقه کرد و منو سمت خودش کشوند و سرشو روی شونه چپم گذاشت و نفس های گرمش به شونم خورد .
بعد یک دقیقه دست چپشو از بین دستم و بدنم رد کرد و روی شونه چپم گذاشت .
سرشو تو شونه چپم فرو برد و اروم گفت : نایکا هیچ وقت نرو.....بدون تو نمیتونم .
با بغض میگفت ...بغضش عادی نبود
دلتنگی عمیقی تو وجودش بود ...این باعث میشد قلبم بلرزه با کاری که باهاش کردم .
با همین افکار خوابم برد .
چشمامو باز کردم . صبح شده بود .
جیمین بیدار شده بود و درمورد اینکه قراره بریم کمپانی هم بهم گفت .
چهار روز بعد
امروز قرار بود برن کمپانی و منم باهاشون میبرن ...هرچقدر مخالفت کردم گوش ندادن .
تو اشپزخونه روی کابینت جلوی پنجره نشسته بودم و پاهامو تو خودم جمع کرده بودم و داشتم بیرونو نگا میکردم .
باد سردی که موهامو تکون میداد..
صدای وی اومد که گفت : نایکا اماده ای بریم؟
بهش نگا کردم و گفتم : آره....بریم .
از رو کابینت پایین اومدم .
درو قفل کردم و رفتیم تو ماشین .
رسیدیم کمپانی و چون چندباری رفته بودم اشنا بودم با اونجا .
رو صندلی نشستم و نگاشون میکردم .
فصل ۲
۳۶.۶k
۱۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.