pawn/پارت ۱۰۲
اسلاید بعد: جیسو
تهیونگ یکی دیگه از ماشیناشو برداشت و دنبال جیسو رفت... جلوی خونشون توقف کرد... جیسو شاداب و سر حال مثل همیشه پیداش شد... سوار ماشین تهیونگ شد و بهم سلام دادن...
تهیونگ با دیدنش گفت: لطفا منو ببخش... بخاطر من داری این رفت آمدای اجباری رو تحمل میکنی که خانوادم بهم گیر ندن... وگرنه تو همون اول میتونستی همه چیو به خانوادت بگی و به این موضوع خاتمه بدی
جیسو: خواهش میکنم... کاری نیست که... تو دوست خوبی هستی... خوشحالم که باهات آشنا شدم
تهیونگ: ممنونم...
حالا باید کجا بریم؟
جیسو: خب... بلاخره باید یه جایی بریم که چند ساعت وقت بگذره
تهیونگ: باشه...
توی مسیر که میرفتن تهیونگ مطلقا سکوت کرده بود... جیسو صدای موزیکو بست و گفت: به بهانه ی گوش کردن به موزیک داری به چی فک میکنی که انقد ساکتی؟
تهیونگ: به چیزی که دیروز دیدم و گذشته رو روی سرم آوار کرد
جیسو: خب... اگر احساس میکنی میتونی در موردش حرف بزنی بگو... شاید تونستم کمکت کنم....
تهیونگ انقدر گیج بود و سوالای مختلف عذابش میداد که دیگه فکر نکرد... فقط میخواست همه ی چیزیو که احساس میکنه بیرون بریزه... درونگرا بود ولی دیگه کلافه و سردرگم بود... حس رسیدن به بن بست رو داشت...
با تردید گفت: ا/ت رو دیدم
جیسو: ا/ت؟ ... عشق قدیمیته؟
تهیونگ: اوهوم... با یه بچه!... اون یه دختر بچه داشت
جیسو: یعنی ازدواج کرده؟
تهیونگ: همینش منو به هم ریخته!...
ما پنج سال پیش از هم جدا شدیم... سن اون بچه به همون حد و حدودا میخورد!!
جیسو: پس... در این صورت نمیتونه به اون سرعت هم از اینجا رفته باشه... هم ازدواج کرده باشه... هم بچه دار شده باشه... این پروسه زمان زیادی میبره... اگه سن بچه به اون زمان میخوره پس باید پیگیر باشی... اگه تو پدر بچه باشی چی؟....
تهیونگ با جمله ی آخر جیسو یهو ترمز گرفت و توی خیابون توقف کرد... بخاطر شدت ترمز جیسو به جلو پرت شد... ولی بخاطر کمربندش سرش به شیشه نخورد... صدای بوق و اعتراض ماشینا بلند شد... سریعا ماشینشو به کنار خیابون برد و پارک کرد تا ترافیکو برطرف کنه...
جیسو چیزیو گفته بود که خود تهیونگ هم بهش فک کرده بود ولی جرئت گفتنشو نداشت... بدتر از قبل کلافه شد... دستی تو موهاش کشید و نگاهشو به بیرون داد... بعد از چند ثانیه سکوت گفت: جیسو... من باید جایی برم... متاسفم...
جیسو لبخندی زد و گفت: ایرادی نداره... اگرم کمک خواستی من هستم
تهیونگ: خیلی ممنونم...
جیسو از ماشین پیاده شد... تهیونگ بدون معطلی دور زد... پدال گاز رو فشار داد و به سمت خونه ی چویی مینهو رفت...
با خودش گفت: تا جوابمو ندین دست از سرتون برنمیدارم!
تهیونگ یکی دیگه از ماشیناشو برداشت و دنبال جیسو رفت... جلوی خونشون توقف کرد... جیسو شاداب و سر حال مثل همیشه پیداش شد... سوار ماشین تهیونگ شد و بهم سلام دادن...
تهیونگ با دیدنش گفت: لطفا منو ببخش... بخاطر من داری این رفت آمدای اجباری رو تحمل میکنی که خانوادم بهم گیر ندن... وگرنه تو همون اول میتونستی همه چیو به خانوادت بگی و به این موضوع خاتمه بدی
جیسو: خواهش میکنم... کاری نیست که... تو دوست خوبی هستی... خوشحالم که باهات آشنا شدم
تهیونگ: ممنونم...
حالا باید کجا بریم؟
جیسو: خب... بلاخره باید یه جایی بریم که چند ساعت وقت بگذره
تهیونگ: باشه...
توی مسیر که میرفتن تهیونگ مطلقا سکوت کرده بود... جیسو صدای موزیکو بست و گفت: به بهانه ی گوش کردن به موزیک داری به چی فک میکنی که انقد ساکتی؟
تهیونگ: به چیزی که دیروز دیدم و گذشته رو روی سرم آوار کرد
جیسو: خب... اگر احساس میکنی میتونی در موردش حرف بزنی بگو... شاید تونستم کمکت کنم....
تهیونگ انقدر گیج بود و سوالای مختلف عذابش میداد که دیگه فکر نکرد... فقط میخواست همه ی چیزیو که احساس میکنه بیرون بریزه... درونگرا بود ولی دیگه کلافه و سردرگم بود... حس رسیدن به بن بست رو داشت...
با تردید گفت: ا/ت رو دیدم
جیسو: ا/ت؟ ... عشق قدیمیته؟
تهیونگ: اوهوم... با یه بچه!... اون یه دختر بچه داشت
جیسو: یعنی ازدواج کرده؟
تهیونگ: همینش منو به هم ریخته!...
ما پنج سال پیش از هم جدا شدیم... سن اون بچه به همون حد و حدودا میخورد!!
جیسو: پس... در این صورت نمیتونه به اون سرعت هم از اینجا رفته باشه... هم ازدواج کرده باشه... هم بچه دار شده باشه... این پروسه زمان زیادی میبره... اگه سن بچه به اون زمان میخوره پس باید پیگیر باشی... اگه تو پدر بچه باشی چی؟....
تهیونگ با جمله ی آخر جیسو یهو ترمز گرفت و توی خیابون توقف کرد... بخاطر شدت ترمز جیسو به جلو پرت شد... ولی بخاطر کمربندش سرش به شیشه نخورد... صدای بوق و اعتراض ماشینا بلند شد... سریعا ماشینشو به کنار خیابون برد و پارک کرد تا ترافیکو برطرف کنه...
جیسو چیزیو گفته بود که خود تهیونگ هم بهش فک کرده بود ولی جرئت گفتنشو نداشت... بدتر از قبل کلافه شد... دستی تو موهاش کشید و نگاهشو به بیرون داد... بعد از چند ثانیه سکوت گفت: جیسو... من باید جایی برم... متاسفم...
جیسو لبخندی زد و گفت: ایرادی نداره... اگرم کمک خواستی من هستم
تهیونگ: خیلی ممنونم...
جیسو از ماشین پیاده شد... تهیونگ بدون معطلی دور زد... پدال گاز رو فشار داد و به سمت خونه ی چویی مینهو رفت...
با خودش گفت: تا جوابمو ندین دست از سرتون برنمیدارم!
۱۹.۳k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.