عشق و غرور p78 پایان فصل اول
توجهتون بهم جمع شد:
_وای خدا رو شکر بهشون اومدی گیسیا..الان بهتری؟
اره ای از لبام خارج شد..نسرین چیزی به خدمتکار گفت و اون رفت بیرون
کمکم کرد بشینم و یکمی آب بخوردم داد...دستمو گرفت:
_ چرا بهم نگفتی آخه مگه ما محرم راز هم نیستیم؟
یهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه:
_دیدی چه بلایی سرم آورد؟...فکر میکردم قراره باهام خوب بشه حالا با کاری که کردم همه چیز بدتر شد
بغلم کرد و پشتم دست کشید:
_اروم باش ...قبول کن کار توهم اشتباه بود
ازش جدا شدم و اروم لب زدم:
_من فقط نمیخواستم جون یه بچه دیگه بخطر بیوفته..همین الانم نورا به خون آرشاویر تشنس..میترسیدم نسرین
خواست چیزی بگه که یکی اومد تو
این کی برگشت؟..چه حلال زاده هم هست
نورا به در تکیه داد گفت:
_شنیدم وقتی نبودم گرد و خاک کردی و خانزاده فلکت کرده...البته هر بلایی سرت بیاد حقته ..تو رو چه به عروس یه خان
_مراقب باش تو گرد و خاک نکنی..من که زن اول و مادر وارث این خانوادم نمیتونن بیرونم کنن ولی با یه اشتباه کوچیک تورو پرت میکنن بیرون
پوزخند زد:
_خانزاده اینکارو با من نمیکنه میدونی چرا؟..چون منو دوس داره توعم اگه بچت نبود الان باید تو خیابون میخوابیدی
عصبی خندیدم:
_ ببین توهم برت نداره که خانزاده دوست داره...اون یه آدم مغروره که غرورش نمیزاره هیچ کسی رو دوست داشته باشه
با خشم لب باز کرد چیزی بگه که کسی دیگه اومد تو
مثل همیشه اخماش توهم بود...انگار ديگه عضوی از صورتش شده بود
نورا سریع با صدای لطیفی سلام کرد..من چیزی نگفتم و تنها از این تغییر صدای یهویی نورا متعجب شدم
خانزاده به نورا گفت:
_برو تو اتاقت
چشمی گفت و رفت بیرون
اینبار خطاب به نسرین گفت:
_وسایلش رو از اتاق پایین بیار اینجا
این ینی کارم ساخته بود...روز و شب با خانزاده تو یه اتاق مشترکم
نسرین زود از اتاق خارج شد و خانزاده اومد جلو...بی اختیار خودمو عقب کشیدم ، متوجه حرکتم شد و پوزخند زد:
_چیه چرا از شوهرت میترسی؟...نترس قراره روزای خوبی باهم بگذرونیم...
پایان فصل اول
_وای خدا رو شکر بهشون اومدی گیسیا..الان بهتری؟
اره ای از لبام خارج شد..نسرین چیزی به خدمتکار گفت و اون رفت بیرون
کمکم کرد بشینم و یکمی آب بخوردم داد...دستمو گرفت:
_ چرا بهم نگفتی آخه مگه ما محرم راز هم نیستیم؟
یهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه:
_دیدی چه بلایی سرم آورد؟...فکر میکردم قراره باهام خوب بشه حالا با کاری که کردم همه چیز بدتر شد
بغلم کرد و پشتم دست کشید:
_اروم باش ...قبول کن کار توهم اشتباه بود
ازش جدا شدم و اروم لب زدم:
_من فقط نمیخواستم جون یه بچه دیگه بخطر بیوفته..همین الانم نورا به خون آرشاویر تشنس..میترسیدم نسرین
خواست چیزی بگه که یکی اومد تو
این کی برگشت؟..چه حلال زاده هم هست
نورا به در تکیه داد گفت:
_شنیدم وقتی نبودم گرد و خاک کردی و خانزاده فلکت کرده...البته هر بلایی سرت بیاد حقته ..تو رو چه به عروس یه خان
_مراقب باش تو گرد و خاک نکنی..من که زن اول و مادر وارث این خانوادم نمیتونن بیرونم کنن ولی با یه اشتباه کوچیک تورو پرت میکنن بیرون
پوزخند زد:
_خانزاده اینکارو با من نمیکنه میدونی چرا؟..چون منو دوس داره توعم اگه بچت نبود الان باید تو خیابون میخوابیدی
عصبی خندیدم:
_ ببین توهم برت نداره که خانزاده دوست داره...اون یه آدم مغروره که غرورش نمیزاره هیچ کسی رو دوست داشته باشه
با خشم لب باز کرد چیزی بگه که کسی دیگه اومد تو
مثل همیشه اخماش توهم بود...انگار ديگه عضوی از صورتش شده بود
نورا سریع با صدای لطیفی سلام کرد..من چیزی نگفتم و تنها از این تغییر صدای یهویی نورا متعجب شدم
خانزاده به نورا گفت:
_برو تو اتاقت
چشمی گفت و رفت بیرون
اینبار خطاب به نسرین گفت:
_وسایلش رو از اتاق پایین بیار اینجا
این ینی کارم ساخته بود...روز و شب با خانزاده تو یه اتاق مشترکم
نسرین زود از اتاق خارج شد و خانزاده اومد جلو...بی اختیار خودمو عقب کشیدم ، متوجه حرکتم شد و پوزخند زد:
_چیه چرا از شوهرت میترسی؟...نترس قراره روزای خوبی باهم بگذرونیم...
پایان فصل اول
۹۴.۲k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.