وقتی دزدیده میشی اما.. فیک جونگکوک
پارت:25
پیاده شدیم
نگاهی کردم دیدم توی ی عمارت بزرگه
دست تو دست باهم وارد اونجا شدیم
ادم های زیادی بود
باهم رفتیم پشت ی میز وایسادیم
ی خانوم و اقا اومدن سمتمون
اقاعه دستشو سمت تهیونگ دراز کرد گفت
# خوش اومدین
خانومه هم نگاهی به من انداخت و
@ خوشم اومدین خانوم کیم
لبخندی زدم
-مرسی
@ شنیدم باردار هستین
-بله
@خیلی وقت نمیشه که ازدواج کردین چرا اینقدر زود
×ببخشید ولی به شما...
پریدم وسط حرفش و گفتم
-خب دیگه
نگاهی به تهیونگ کردم و با لبخند گفتم
-جفتمون بچه دوست داشتیم دیگه گفتیم زیاد طولش ندیم
@ که اینطور زیر سایه ی پدر و مادر بزرگ بشه(باشه🗿😂
×ممنون
و رفت
تهیونگ هم رفت رفت پیش چنتا از دوستاش
من تنها وایساده بودم
نگاه سنگین کسی رو احساس میکردم
چرخیدم و دیدم
-جونگکوک
داشت نگاهم میکرد
دلم میخاست برم و بغلش کنم اما حیف که نمیتونستم
اشکم داشت در میومد
که سریع رفتم پیش تهیونگ
×چیزی شده
-نه دستشویی کجاست
×انتهای اون راهرو
سرمو تکون دادمو با سرعت رفتم سمت دستشویی
-اون اینجا چیکار میکرد چ سوالی میپرسم اونم مافیاست دیگه
بعد از اینکه حالم بهتر شد در رو باز کردم و رفتم بیرون
همون لحظه که پامو گذاشتم بیرون یکی چسبوندم به دیوار
-ولم کن جونگکوک
+نمیتونم دلم برات تنگ شده بود چرا اینجوری شدی
-من ازدواج کردم کوک دست از سرم بردار
+نمیتونم
خاستم چیزی بگم که شروع کرد به بوسیدنم
دلم برای طعم لباش هم تنگ شده بود
اما با مشت به سینش ضربه میزدم که ولم کنه ولی ازم جدا نشد که یهو با شدت روی زمین افتاد
دیدم تهیونگ رفت روش و شروع کرد به زدنش
رفتم سمتش
-ولش کن تهیونگ کشتیش
از روش بلند شد و نگاه ترسناکی به من انداخت دستمو گرفت و با سرعت از اونجا خارج شدیم
رفتیم سوار ماشین شدیم
-ببین اونجوری که فکر میکنی نیست
×خفه شو ات چیزی نگو
ساکت شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم
وقتی رسیدیم
در رو باز کرد
×پیاده شو
بدون حرفی پیاده شدم
سرم پایین بود تا اینکه رفتیم توی خونه روی کاناپه نشستم
اونم همینجوری داشت میرفت و میومد
×چرا داشتین همو میبوسیدین اگ ی نفر میدید چی نمی گفت زن کیم تهیونگ داشت دشمنش رو میبوسید
-من اونو نبوسیدم اون منو بوسید
×ک اینطور! درمورد بچه که چیزی نگفتی
-اصلا حرفی نزدیم تو چرا اینقدر برات مهمه
نگاهی بهم انداخت و اومد سمتم
همینجوری رفتم عقب کاملا چسبیده بودم به کاناپه انگار میخاستم برم توش
دستاشو گذاشت دو طرف سرم و خودشو بهم نزدیک کرد
×چون تو زن منی و کسی حق نداره بهت نزدیک بشه
خاستم حرفی بزنم که بوسه ای ب لبام زد
با تعجب بهش نگاه کردم
×چطور اون میتونه ببوستت من که شوهرم نمیتونم
حرفی نزدم
کم کم ازم دور شد و رفت
منم بلند شدم و رفتم توی اتاقم لباسام رو عوض کردم
میکاپم رو هم پاک کردم و رفتم خوابیدم ..... ادامه دارد
#فیک #جونگکوک #تهیونگ #بی_تی_اس
پیاده شدیم
نگاهی کردم دیدم توی ی عمارت بزرگه
دست تو دست باهم وارد اونجا شدیم
ادم های زیادی بود
باهم رفتیم پشت ی میز وایسادیم
ی خانوم و اقا اومدن سمتمون
اقاعه دستشو سمت تهیونگ دراز کرد گفت
# خوش اومدین
خانومه هم نگاهی به من انداخت و
@ خوشم اومدین خانوم کیم
لبخندی زدم
-مرسی
@ شنیدم باردار هستین
-بله
@خیلی وقت نمیشه که ازدواج کردین چرا اینقدر زود
×ببخشید ولی به شما...
پریدم وسط حرفش و گفتم
-خب دیگه
نگاهی به تهیونگ کردم و با لبخند گفتم
-جفتمون بچه دوست داشتیم دیگه گفتیم زیاد طولش ندیم
@ که اینطور زیر سایه ی پدر و مادر بزرگ بشه(باشه🗿😂
×ممنون
و رفت
تهیونگ هم رفت رفت پیش چنتا از دوستاش
من تنها وایساده بودم
نگاه سنگین کسی رو احساس میکردم
چرخیدم و دیدم
-جونگکوک
داشت نگاهم میکرد
دلم میخاست برم و بغلش کنم اما حیف که نمیتونستم
اشکم داشت در میومد
که سریع رفتم پیش تهیونگ
×چیزی شده
-نه دستشویی کجاست
×انتهای اون راهرو
سرمو تکون دادمو با سرعت رفتم سمت دستشویی
-اون اینجا چیکار میکرد چ سوالی میپرسم اونم مافیاست دیگه
بعد از اینکه حالم بهتر شد در رو باز کردم و رفتم بیرون
همون لحظه که پامو گذاشتم بیرون یکی چسبوندم به دیوار
-ولم کن جونگکوک
+نمیتونم دلم برات تنگ شده بود چرا اینجوری شدی
-من ازدواج کردم کوک دست از سرم بردار
+نمیتونم
خاستم چیزی بگم که شروع کرد به بوسیدنم
دلم برای طعم لباش هم تنگ شده بود
اما با مشت به سینش ضربه میزدم که ولم کنه ولی ازم جدا نشد که یهو با شدت روی زمین افتاد
دیدم تهیونگ رفت روش و شروع کرد به زدنش
رفتم سمتش
-ولش کن تهیونگ کشتیش
از روش بلند شد و نگاه ترسناکی به من انداخت دستمو گرفت و با سرعت از اونجا خارج شدیم
رفتیم سوار ماشین شدیم
-ببین اونجوری که فکر میکنی نیست
×خفه شو ات چیزی نگو
ساکت شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم
وقتی رسیدیم
در رو باز کرد
×پیاده شو
بدون حرفی پیاده شدم
سرم پایین بود تا اینکه رفتیم توی خونه روی کاناپه نشستم
اونم همینجوری داشت میرفت و میومد
×چرا داشتین همو میبوسیدین اگ ی نفر میدید چی نمی گفت زن کیم تهیونگ داشت دشمنش رو میبوسید
-من اونو نبوسیدم اون منو بوسید
×ک اینطور! درمورد بچه که چیزی نگفتی
-اصلا حرفی نزدیم تو چرا اینقدر برات مهمه
نگاهی بهم انداخت و اومد سمتم
همینجوری رفتم عقب کاملا چسبیده بودم به کاناپه انگار میخاستم برم توش
دستاشو گذاشت دو طرف سرم و خودشو بهم نزدیک کرد
×چون تو زن منی و کسی حق نداره بهت نزدیک بشه
خاستم حرفی بزنم که بوسه ای ب لبام زد
با تعجب بهش نگاه کردم
×چطور اون میتونه ببوستت من که شوهرم نمیتونم
حرفی نزدم
کم کم ازم دور شد و رفت
منم بلند شدم و رفتم توی اتاقم لباسام رو عوض کردم
میکاپم رو هم پاک کردم و رفتم خوابیدم ..... ادامه دارد
#فیک #جونگکوک #تهیونگ #بی_تی_اس
۶۰.۶k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.