now post
part 3✨🪐
فکر کنم ۱۰ دقیقه ای منتظر موندم و بالاخره اجازه دادن وارد بشم سرمو بالا گرفتم و میمیک صورتم رو جدی کردم و رفتم سمت اسانسور یه دختر جوونی اومد سمتم و گفت:«
دختر:نمیشناسمت اینجا باکی کار داری نکنه پاپاراتزی هستی و قیافه چندش مانندی به خودش گرفت
لینا:شما!؟
دختر:من کار آموز اینجام بعدشم فکر نکنم من باید بهت بگم کیم ،جنابعالی؟
لینا:سرت تو کار خودت باشه
رفت و منم سوار اسانسور شدم مثل یه ادم بیسواد به دکمه ها زل زده بودم.
خبب من الان باید کدوم طبقه برم!؟؟؟ باید دونه دونه طبقه هارو سر بزنمممم؟
رفتم طبقه اول سالن بزرگی بود انگار سالن همایش بود رفتم طبقه دوم چند تا بخش داشت من دنبال مدیریت یا هر چیز دیگه ای بجز سالن تمرینات بودم واسه همین طبقه سوم رو فشردم ولی انگار قرار نبود این اسانسور منو به طبقه سه ببره به همین دلیل طبقه چهار رو زدم و اسانسور بلاخره راه افتاد.
و بالاخره ،مدیریت
از اسانسور بیرون اومدم و به انتهای سالن رفتم که نوشته بود مدیریت
درسته ادم برونگرایی بودم ولی همیشه استرس رو به رویی با ادمای جدید رو داشتم و طبق معمول معده عزیز هم منو در این استرس همراهی میکرد.
درب نیمه باز بود به همین دلیل وارد شدم و نزدیک میز فکر کنم منشیش بود رفتم.
کارت رو نشون دادم و گفتم که این اقا به من گفتن که به اینجا بیام و اون ادرس رو داد.
«طبقه پنجم اتاق اقای لی هو»
دوباره وارد اسانسور شدم رفتم طبقه بالا طبقه پنجم پر اتاق بود که اسم های مختلفی روی تابلو بالا نوشته شده بود جالبه قسمت جالبی بود خوشم اومد
اتاق اقای لی هو وسطای سالن بود و در زدم و وارد شدم
از روی صندلی بلند شد و با تعجب گفت
لی هو:اوو شمایید خوش اومدیم تعجب کردم اینجا دیدمتون فکر کردم دیگه نمیاد
لینا:سلام
لینو یه زره خودشو جمع و جور تر کرد و خیلی جدی جواب لینا رو داد
لی هو:سلام خوب هستید
لینا:خیلی ممنون
من اومدم چون گفتید بیام و امیدوارم کار واجبی باشه
لی هو: عامم میشه بشینید لطفا
صندلی میز رو که شبیه حرف Tبود که سرش اقای لی هو نشسته بود عقب کشیدم و نشستم با یه لبخند ملیح که دعوا نداشتنم رو باهاش نشون بدم نشستم البته
لینا:بله بفرمایید
لی هو:خانم!!؟
لینا:من لینا هستم
لی هو:اوه
خانم لینا من دنبال بادیگارد میگردم یه بادیگارد که فقط با زورش ضربه نزنه بلکه با فکر ضربه ها رو بزنه و دقیق باشه. من اون روز داشتم به یه ساختمانی میرفتم برای استخدام و انتخاب بادیگارد چون اونجا افراد تعلیم میبینن برای این کار از قضا اون ساختمون کنار اون کوچه بود و من شما رو دیدم.
فکر کنم ۱۰ دقیقه ای منتظر موندم و بالاخره اجازه دادن وارد بشم سرمو بالا گرفتم و میمیک صورتم رو جدی کردم و رفتم سمت اسانسور یه دختر جوونی اومد سمتم و گفت:«
دختر:نمیشناسمت اینجا باکی کار داری نکنه پاپاراتزی هستی و قیافه چندش مانندی به خودش گرفت
لینا:شما!؟
دختر:من کار آموز اینجام بعدشم فکر نکنم من باید بهت بگم کیم ،جنابعالی؟
لینا:سرت تو کار خودت باشه
رفت و منم سوار اسانسور شدم مثل یه ادم بیسواد به دکمه ها زل زده بودم.
خبب من الان باید کدوم طبقه برم!؟؟؟ باید دونه دونه طبقه هارو سر بزنمممم؟
رفتم طبقه اول سالن بزرگی بود انگار سالن همایش بود رفتم طبقه دوم چند تا بخش داشت من دنبال مدیریت یا هر چیز دیگه ای بجز سالن تمرینات بودم واسه همین طبقه سوم رو فشردم ولی انگار قرار نبود این اسانسور منو به طبقه سه ببره به همین دلیل طبقه چهار رو زدم و اسانسور بلاخره راه افتاد.
و بالاخره ،مدیریت
از اسانسور بیرون اومدم و به انتهای سالن رفتم که نوشته بود مدیریت
درسته ادم برونگرایی بودم ولی همیشه استرس رو به رویی با ادمای جدید رو داشتم و طبق معمول معده عزیز هم منو در این استرس همراهی میکرد.
درب نیمه باز بود به همین دلیل وارد شدم و نزدیک میز فکر کنم منشیش بود رفتم.
کارت رو نشون دادم و گفتم که این اقا به من گفتن که به اینجا بیام و اون ادرس رو داد.
«طبقه پنجم اتاق اقای لی هو»
دوباره وارد اسانسور شدم رفتم طبقه بالا طبقه پنجم پر اتاق بود که اسم های مختلفی روی تابلو بالا نوشته شده بود جالبه قسمت جالبی بود خوشم اومد
اتاق اقای لی هو وسطای سالن بود و در زدم و وارد شدم
از روی صندلی بلند شد و با تعجب گفت
لی هو:اوو شمایید خوش اومدیم تعجب کردم اینجا دیدمتون فکر کردم دیگه نمیاد
لینا:سلام
لینو یه زره خودشو جمع و جور تر کرد و خیلی جدی جواب لینا رو داد
لی هو:سلام خوب هستید
لینا:خیلی ممنون
من اومدم چون گفتید بیام و امیدوارم کار واجبی باشه
لی هو: عامم میشه بشینید لطفا
صندلی میز رو که شبیه حرف Tبود که سرش اقای لی هو نشسته بود عقب کشیدم و نشستم با یه لبخند ملیح که دعوا نداشتنم رو باهاش نشون بدم نشستم البته
لینا:بله بفرمایید
لی هو:خانم!!؟
لینا:من لینا هستم
لی هو:اوه
خانم لینا من دنبال بادیگارد میگردم یه بادیگارد که فقط با زورش ضربه نزنه بلکه با فکر ضربه ها رو بزنه و دقیق باشه. من اون روز داشتم به یه ساختمانی میرفتم برای استخدام و انتخاب بادیگارد چون اونجا افراد تعلیم میبینن برای این کار از قضا اون ساختمون کنار اون کوچه بود و من شما رو دیدم.
۴.۸k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.