لیدی مغرور5
#لیدی_مغرور5
(۲۲سامبره ساعت 8:00)
(1 سال بعد از رفتن تهیونگ)
سیگارو گوشه لبم گذاشتم..
چطور میتونم ازت متنفر باشم درحالی که تمام فکرو ذکرمی؟
صدای نوتیف گوشیم منو وادار کرد ک به سمتش برم..
ناهی:«هی ا/ت.. با بچها میخوایم بریم بار.. میای؟»
:حوصله ندارم..
ناهی:«باش پس..»
ناهی:« یه ساعت دیگه پایین منتظرتم..»
از اینهمه سرتق بودنش خندم میگرفت..
: فقط بدون، حتی ی دقیقه دیرکردت باعث تنبیه بزرگی از جانب من میشه...!
ناهی:« اوه، لیدی ا/ت، معلومه اعصابت بدجور تخمیه..فهمیدم ک امشبو نباید به پروپات بپیچم:/»
چیزی نگفتم ک دوباره صدای نوتیف گوشیم توجهمو جلب کرد..
ناهی:«میخوای بگم هیون رفیقشو بیاره، امشبو باهاش حال کنی؟»
:ناهی.. گفتم حوصله هیچکیو ندارم!
ناهی:«اک، فعلا»
گوشیرو خاموش کردمو برای چن دقیقه ای چشمامو روی هم گذاشتم...
(دوستان به دلیل گشاد بودنه ادمینتون پرش زمانی داریم:/)
« ساعت 9:30»
«بار»
-چی میخوری؟
درحالی ک با گوشی ور میرفتم گفتم:
سوجو...
رو به فروشنده کرد...
-دوتا سوجو لطفا..
دست منو کشیدو رفتیم نشستیم
گفتی هیون میاد...
- رفته دنبال یکی دوتا از دوستاش ...
خنده تو گلویی کردم
معلوم نیس باز چ نقشه ای داری..
چشمکی زد..
- تنها ایده ام س** گروهیه..؛)
گوشیمو پایین گرفتم..
هی تو...
گوشی رو از دستم کشیدو تو چشمام زل زد..
-تو چت شده؟
یه زمانی تو این برنامه ها زودتر از من داوطلب میشدی..
دستمو دراز کردمو گوشیو پس گرفتم...
-فقد فک کن هرزه بودنو کنار گذاشتم..
از رو صندلی بلند شدمو درحالی که کولمو روی شونم ثابت میکردم لب زدم...
الانم باید برم.. فعلا
-ا/ت.. ا/تتتتتت هههوووففف
(۲۲سامبره ساعت 8:00)
(1 سال بعد از رفتن تهیونگ)
سیگارو گوشه لبم گذاشتم..
چطور میتونم ازت متنفر باشم درحالی که تمام فکرو ذکرمی؟
صدای نوتیف گوشیم منو وادار کرد ک به سمتش برم..
ناهی:«هی ا/ت.. با بچها میخوایم بریم بار.. میای؟»
:حوصله ندارم..
ناهی:«باش پس..»
ناهی:« یه ساعت دیگه پایین منتظرتم..»
از اینهمه سرتق بودنش خندم میگرفت..
: فقط بدون، حتی ی دقیقه دیرکردت باعث تنبیه بزرگی از جانب من میشه...!
ناهی:« اوه، لیدی ا/ت، معلومه اعصابت بدجور تخمیه..فهمیدم ک امشبو نباید به پروپات بپیچم:/»
چیزی نگفتم ک دوباره صدای نوتیف گوشیم توجهمو جلب کرد..
ناهی:«میخوای بگم هیون رفیقشو بیاره، امشبو باهاش حال کنی؟»
:ناهی.. گفتم حوصله هیچکیو ندارم!
ناهی:«اک، فعلا»
گوشیرو خاموش کردمو برای چن دقیقه ای چشمامو روی هم گذاشتم...
(دوستان به دلیل گشاد بودنه ادمینتون پرش زمانی داریم:/)
« ساعت 9:30»
«بار»
-چی میخوری؟
درحالی ک با گوشی ور میرفتم گفتم:
سوجو...
رو به فروشنده کرد...
-دوتا سوجو لطفا..
دست منو کشیدو رفتیم نشستیم
گفتی هیون میاد...
- رفته دنبال یکی دوتا از دوستاش ...
خنده تو گلویی کردم
معلوم نیس باز چ نقشه ای داری..
چشمکی زد..
- تنها ایده ام س** گروهیه..؛)
گوشیمو پایین گرفتم..
هی تو...
گوشی رو از دستم کشیدو تو چشمام زل زد..
-تو چت شده؟
یه زمانی تو این برنامه ها زودتر از من داوطلب میشدی..
دستمو دراز کردمو گوشیو پس گرفتم...
-فقد فک کن هرزه بودنو کنار گذاشتم..
از رو صندلی بلند شدمو درحالی که کولمو روی شونم ثابت میکردم لب زدم...
الانم باید برم.. فعلا
-ا/ت.. ا/تتتتتت هههوووففف
۱۰.۵k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.