"مافیای جذاب من"
"مافیای جذاب من"
پارت 10
ویو ات
سنا داشت میرفت که گفت:
سنا: راستش ات من میتونم بهت ی چیزی بگم
ات: اره بگو راحت باش
سنا: من راستش از یونگی خوشم اومده بود اپنم همینطور اما قرار با تو ازدواج کنه..یونگی منو خیلی دوست داشت اما به اجبار مجبوره با تو ازدواج کنه..ناراحت نیستم ولی اذیتش نکن..
ات: اها..باشه*کلافه*
سنا رفت..یعنی چی که به یونگی علاقه داره بی اختیار اشکام سرازیر شد بلند شدم کتمو در اوردم رفتم سمت پنجره در بالکن بسته بود..قفل بود..پنجره رو باز کردم..یکم هوا اومد داخل..رفتم دراز کشیدمو گریه میکردم انقد که تا یونگی اومد..
[فلش بک زمان حال]
ویو شوگا
ات چیزی نمیگفتو گریه میکرد رفتم سمتش که هلم داد
ات: برو اونور*داد*
رفتم پایین اجوما رو صدا زدم
شوگا: اجوما*داد و عصبی*
اجوما: بله قربان*دست پاچه*
شوگا: به ات چی گفتین که داره عین چی گریه میکنه چشاش قرمزه پف کرده..هاا*داد*
اجوما: ه..هیچی..چیزی نگفتین
اجوما: اهان فکنم سنا چیزی گفت*زیر لب*
شوگا: چیزی گفتی؟*عصبی*
اجوما: ن..نه نه
احوما: خودم میرم ازش میپرسم..
شوگا: باشه
اجوما رفت بالا
ویو ات
داشتم گریه میکردم که یکی اومد داخل اول فکر کردم شوگاست چیزی نگفتم تا اینکه
اجوما: ات دخترم
ات: اجوما
گریم بیشتر شد پاشدم نشستم رو تخت..
اجوما: دخترم چیشده؟
ات: اجوما..
اجوما: جانم دخترم...نکنه سنا چیزی گفته هااا
ات: راستش اره..
بعد همچیو براش تعریف کردم
(ادمینتون زیادی تنبله😂).
اجوما: دخترم برو سر و صورتتو بشور منم برم حساب سنا رو برسم
ات: اجوما من خودم ناراحت بودم بعد سنا میگه به یونگی علاقه داره حتی یونگی هم بهش علاقه داره
احوما: نه اینطور نیست یونگی اونو به عنوان خواهر کوچکترش دوست داره نه چیزه دیگه..
ات: باشه*کلافه*
اجوما: برو دستو صورتتو بشور بیا پایین شامتو بخور.
ات: نه میل ندارم
اجوما: نیای اقا حساب منو میرس
ات: باشه*کلافه*
اجوما رفت پاشدم دستو صورتمو شستم رفتم پایین..نشسته بود سر میز بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم یکی از صندلی ها رو کشیدم عقب و روش نشستم..
اجوما غذا رو اورد..
شوگا: ات بعد از غذا حاضر میشی میریم خونه مکس لباساتو برمیداری بعدشم میایم
ات: اوهوم*سرد*
شوگا: ات نمیخوای بگی چیشده؟
ات: به تو ربطی نداره*یکم داد و عصبی*
داشتم با غذام بازی میکردم
اجوما: دخترم چرا غذا نمیخوری؟.
ات: میل ندارم
از رو صندلی پاشدم رفتم بالا..
/15 مین بعد/
رفتم از پله ها پایین
شوگا: ات حاضری بریم؟
ات: اره*سرد*
رفتیم..
سنا رو دیدم اومد یهو پردی بغل یونگی..
سنا: عشقم کجا میری؟
یونگی ی نگاهی بهم انداخت..اکشم سرازیر شد..
شوگا: داریم میرم وسایل ات رو بیاریم..
شوگا: شام خوردی؟
سنا: اره
شوگا: خب دیگه ما رفتیم..
سنا: خداحافظ/لپ یونگی رو بوسید/
عصبی به سنا نگاه کردم زودتر از یونگی رفتم.
پارت 10
ویو ات
سنا داشت میرفت که گفت:
سنا: راستش ات من میتونم بهت ی چیزی بگم
ات: اره بگو راحت باش
سنا: من راستش از یونگی خوشم اومده بود اپنم همینطور اما قرار با تو ازدواج کنه..یونگی منو خیلی دوست داشت اما به اجبار مجبوره با تو ازدواج کنه..ناراحت نیستم ولی اذیتش نکن..
ات: اها..باشه*کلافه*
سنا رفت..یعنی چی که به یونگی علاقه داره بی اختیار اشکام سرازیر شد بلند شدم کتمو در اوردم رفتم سمت پنجره در بالکن بسته بود..قفل بود..پنجره رو باز کردم..یکم هوا اومد داخل..رفتم دراز کشیدمو گریه میکردم انقد که تا یونگی اومد..
[فلش بک زمان حال]
ویو شوگا
ات چیزی نمیگفتو گریه میکرد رفتم سمتش که هلم داد
ات: برو اونور*داد*
رفتم پایین اجوما رو صدا زدم
شوگا: اجوما*داد و عصبی*
اجوما: بله قربان*دست پاچه*
شوگا: به ات چی گفتین که داره عین چی گریه میکنه چشاش قرمزه پف کرده..هاا*داد*
اجوما: ه..هیچی..چیزی نگفتین
اجوما: اهان فکنم سنا چیزی گفت*زیر لب*
شوگا: چیزی گفتی؟*عصبی*
اجوما: ن..نه نه
احوما: خودم میرم ازش میپرسم..
شوگا: باشه
اجوما رفت بالا
ویو ات
داشتم گریه میکردم که یکی اومد داخل اول فکر کردم شوگاست چیزی نگفتم تا اینکه
اجوما: ات دخترم
ات: اجوما
گریم بیشتر شد پاشدم نشستم رو تخت..
اجوما: دخترم چیشده؟
ات: اجوما..
اجوما: جانم دخترم...نکنه سنا چیزی گفته هااا
ات: راستش اره..
بعد همچیو براش تعریف کردم
(ادمینتون زیادی تنبله😂).
اجوما: دخترم برو سر و صورتتو بشور منم برم حساب سنا رو برسم
ات: اجوما من خودم ناراحت بودم بعد سنا میگه به یونگی علاقه داره حتی یونگی هم بهش علاقه داره
احوما: نه اینطور نیست یونگی اونو به عنوان خواهر کوچکترش دوست داره نه چیزه دیگه..
ات: باشه*کلافه*
اجوما: برو دستو صورتتو بشور بیا پایین شامتو بخور.
ات: نه میل ندارم
اجوما: نیای اقا حساب منو میرس
ات: باشه*کلافه*
اجوما رفت پاشدم دستو صورتمو شستم رفتم پایین..نشسته بود سر میز بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم یکی از صندلی ها رو کشیدم عقب و روش نشستم..
اجوما غذا رو اورد..
شوگا: ات بعد از غذا حاضر میشی میریم خونه مکس لباساتو برمیداری بعدشم میایم
ات: اوهوم*سرد*
شوگا: ات نمیخوای بگی چیشده؟
ات: به تو ربطی نداره*یکم داد و عصبی*
داشتم با غذام بازی میکردم
اجوما: دخترم چرا غذا نمیخوری؟.
ات: میل ندارم
از رو صندلی پاشدم رفتم بالا..
/15 مین بعد/
رفتم از پله ها پایین
شوگا: ات حاضری بریم؟
ات: اره*سرد*
رفتیم..
سنا رو دیدم اومد یهو پردی بغل یونگی..
سنا: عشقم کجا میری؟
یونگی ی نگاهی بهم انداخت..اکشم سرازیر شد..
شوگا: داریم میرم وسایل ات رو بیاریم..
شوگا: شام خوردی؟
سنا: اره
شوگا: خب دیگه ما رفتیم..
سنا: خداحافظ/لپ یونگی رو بوسید/
عصبی به سنا نگاه کردم زودتر از یونگی رفتم.
۲۳.۱k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.