* * زندگی متفاوت
🐾پارت 79
#paniz
با نور افتابی که از پنجره مستقیم میخورد به صورتم از خودم کشیدم بالا
سرم خیلی درد میکرد و ماجرای دیشب
مث یع فیلم دردناک از جلو چشمام کنار میرفت
بغض گلوم چنگ میزد قلبم اتیش میگرفت
وقتی میدیدم اینجوری باهام حرف میزنه
نفسام سنگین شدن ولی چاره ای نبود
اشکام پس زدم از جام بلند شدم صورتم شستم بی انصافف لعنت بر منیی که عاشقت شدم
در اتاق زده شد دیانا اومد تو
دیانا:سلامم بیدار شدی
پانیذ:سلام اره
دیانا در بست بدون هیچ فووت فنی اومد بغلم کرد دیانا هم مث مهشاد خوب منو درک میکرد
باز دوباره اشکام راه خودشون پیدا کردن صدام میلرزید
پانیذ:دیانا
دیانا:جان دیانا
پانیذ:نزار جای منو پر کنه
دیانا:اون کثافت هیچ وقت با خودت مقایسه نکن خب حالا بیا صبحونه بخور میخای بری دکتر نتونستم راضیش کنم دیشب ببخشید
از بغلش اومدم بیرون سرش پایین بود بلندش کردم دستاش گرفتم تو دستم
پانیذ:تقصیر تو نیس اون انتخابش کرده منم که خوب میشمم
دیانا:کاشکی این کارو نمیکرد
پانید:میتونی گوشیت بدی میخام با داداشم حرف بزنم بگم که فردا برمیگردیم
دیانا:باشه عزیزدلم
گوشیش بهم داد رفت بیرون که راحت باشم خیلی درکم میکرد
شماره ی مهراب بالرزش گرفتم
بعد 3 تا بوق جواب داد و صدای مهربونش تو گوشیش پیچید بغضم با هر سختی که بود جواب دادم
پانید:داداش منم پانیذ
مهراب:عهه تویی جوجه بگو ببینم عشق داداش
پانید: داداش ما فردا میایم منم میام خونه
مهراب:ارع میدونم فداتشم حالا چیزی شده
پانیذ:من میخام امروز با خواسته ی خودم برم دکتر زنان
دیگه صدایی ازش نیومد نگران صداش زدم که
مهراب: پانیذ خودت راضی یا کسی مجبورت کرده
حالم خیلیی خوب میدونست و الان وقت باختن نبود بدون مکث جواب دادم
پانیذ:ارع من خودم پیشنهاد کردم
مهراب:باشه مراقب خودت باش
پانیذ:مرسیی که هستی اگه نبودی من چیکار میکردم
مهراب:جوجه برو خودت مسخره کن راستی اومدی برات یه سوپرایز دارم
پانید:باش پس من برم خدافز تا فردا
مهراب:خدافز جوجه
با حرف اخرش لبخند تلخی زدم گوشی رو قطع کرد اه برادر ساده ی من
چی فکر میکرد
پاشدم لباس بپوشم تا برم پایین یه شورتک لی و یه هودیی نازک مشکی به تن کردم و کتونی نایتم پوشیدم
برای اینکه لج اقا رو دربیارم موهام از پشت گوجه ای پایین بستم و دوتا شاخک از جلو ریختم
گوشی دیانا رو برداشتم رفتم پایین به جز ارسلان و دیانا کسی پایین نبود
گوشی رو دادم به دیانا
پانیذ:مرسی
لیوان اب پرتقال برداشتم و سر کشیدم
پانیذ:نمیاد پایین بریم
ارسلان:رضا کجا باید برین(تعجب)
پانیذ:دکتر
ارسلان نفس پر عصبیش فرستاد بیرون و زیر لب یه چیزی گف که نشنیدم و دیانا برای اینکه ارومش کنه دستش گذاشت رو دست ارسلان
دیانا:چرا رفت بیرون الان میاد
#paniz
با نور افتابی که از پنجره مستقیم میخورد به صورتم از خودم کشیدم بالا
سرم خیلی درد میکرد و ماجرای دیشب
مث یع فیلم دردناک از جلو چشمام کنار میرفت
بغض گلوم چنگ میزد قلبم اتیش میگرفت
وقتی میدیدم اینجوری باهام حرف میزنه
نفسام سنگین شدن ولی چاره ای نبود
اشکام پس زدم از جام بلند شدم صورتم شستم بی انصافف لعنت بر منیی که عاشقت شدم
در اتاق زده شد دیانا اومد تو
دیانا:سلامم بیدار شدی
پانیذ:سلام اره
دیانا در بست بدون هیچ فووت فنی اومد بغلم کرد دیانا هم مث مهشاد خوب منو درک میکرد
باز دوباره اشکام راه خودشون پیدا کردن صدام میلرزید
پانیذ:دیانا
دیانا:جان دیانا
پانیذ:نزار جای منو پر کنه
دیانا:اون کثافت هیچ وقت با خودت مقایسه نکن خب حالا بیا صبحونه بخور میخای بری دکتر نتونستم راضیش کنم دیشب ببخشید
از بغلش اومدم بیرون سرش پایین بود بلندش کردم دستاش گرفتم تو دستم
پانیذ:تقصیر تو نیس اون انتخابش کرده منم که خوب میشمم
دیانا:کاشکی این کارو نمیکرد
پانید:میتونی گوشیت بدی میخام با داداشم حرف بزنم بگم که فردا برمیگردیم
دیانا:باشه عزیزدلم
گوشیش بهم داد رفت بیرون که راحت باشم خیلی درکم میکرد
شماره ی مهراب بالرزش گرفتم
بعد 3 تا بوق جواب داد و صدای مهربونش تو گوشیش پیچید بغضم با هر سختی که بود جواب دادم
پانید:داداش منم پانیذ
مهراب:عهه تویی جوجه بگو ببینم عشق داداش
پانید: داداش ما فردا میایم منم میام خونه
مهراب:ارع میدونم فداتشم حالا چیزی شده
پانیذ:من میخام امروز با خواسته ی خودم برم دکتر زنان
دیگه صدایی ازش نیومد نگران صداش زدم که
مهراب: پانیذ خودت راضی یا کسی مجبورت کرده
حالم خیلیی خوب میدونست و الان وقت باختن نبود بدون مکث جواب دادم
پانیذ:ارع من خودم پیشنهاد کردم
مهراب:باشه مراقب خودت باش
پانیذ:مرسیی که هستی اگه نبودی من چیکار میکردم
مهراب:جوجه برو خودت مسخره کن راستی اومدی برات یه سوپرایز دارم
پانید:باش پس من برم خدافز تا فردا
مهراب:خدافز جوجه
با حرف اخرش لبخند تلخی زدم گوشی رو قطع کرد اه برادر ساده ی من
چی فکر میکرد
پاشدم لباس بپوشم تا برم پایین یه شورتک لی و یه هودیی نازک مشکی به تن کردم و کتونی نایتم پوشیدم
برای اینکه لج اقا رو دربیارم موهام از پشت گوجه ای پایین بستم و دوتا شاخک از جلو ریختم
گوشی دیانا رو برداشتم رفتم پایین به جز ارسلان و دیانا کسی پایین نبود
گوشی رو دادم به دیانا
پانیذ:مرسی
لیوان اب پرتقال برداشتم و سر کشیدم
پانیذ:نمیاد پایین بریم
ارسلان:رضا کجا باید برین(تعجب)
پانیذ:دکتر
ارسلان نفس پر عصبیش فرستاد بیرون و زیر لب یه چیزی گف که نشنیدم و دیانا برای اینکه ارومش کنه دستش گذاشت رو دست ارسلان
دیانا:چرا رفت بیرون الان میاد
۱۱.۶k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.