بی رحم تر از همه/پارت ۱۷۳
شب...
از زبان سروان نام:
چن تا از همکارامو دعوت کردم خونه... که راجع به ماموریت حرف بزنیم...وقتی اومدن بهشون در مورد جی پی اس توضیح دادم...
بهشون گفتم: باید نقشه ای بکشیم که بتونیم گیرشون بندازیم... فقط نمیتونیم به انتظار بشینیم
یکی از همکارام گفت: درسته... همینطوری منتظر موندن اشتباه محضه... چون قطعا اونا مثل ما دست رو دست نمیزارن و بلاخره یه ضد حمله بهمون میزنن
سروان: منظورت چیه؟
- منظورم اینه که تو هم باعث تو دردسر افتادن کیم تهیونگ شدی... هم طبق گفته های خودت چند بار سرزده به عمارتشون رفتی... ولی اونا هنوز کاری نکردن و ساکت موندن
سروان: معلومه که ساکت میمونن... نکنه میخوان به جون پلیس آگاهی سوء قصد کنن؟ انقد احمق نیستن که...
یکی دیگه از بچه ها گفت: درسته! احمق نیستن... برای همینم تا امروز کاری نکردن...تا پلیس سریع اونا رو مقصر فرض نکنه... ولی قطع به یقین قصد از سر راه برداشتن تورو دارن... حالا اینکه کی دست به کار بشن رو نمیدونم...
سروان نام: خب... پس بنظرم یه افسر بزارم جلوی خونم بد نباشه...اگه اتفاقی بیفته ممکنه من نتونم خبر بدم... ولی اگه یه نفر باشه میتونه سریع پشتیبانی رو خبر کنه
- درسته... فکر خوبیه
-عالیه...
-منم تایید میکنم....
سروان نام: خب حالا که تصمیم گرفتیم بیاید به سلامتی همدیگه بنوشیم...
از زبان تهیونگ:
امروز خونه خیلی سرد بود... هایون لرز کرده بود... خیلی نگرانش بودم... مجبور شدم بخاری هیزمی رو که داشتیم رو روشن کنم... اونطوری حالش بهتر شد... بهش گفتم: هایونا... بهتر نیست برگردی عمارت؟ یا پیش خواهرت یا حتی پدر مادرت؟... اینجا خیلی اذیت میشی...من از خودم بدم میاد وقتی تورو توی این حال میبینم... لطفا برگرد سئول
هایون: امکان نداره... من همینجا میمونم... اگه برگردم سئول از بی خبری دیوونه میشم... ولی حالا که پیش خودتم اعصابم آرومه... هرچیم پیش بیاد منم همراهتم... هیچ جا نمیرم
تهیونگ: من اقرار میکنم که حتی از منم لجبازتری....
از زبان جیمین:
شوگا هیونگ بهمون گفته بود که نباید وارد بازیشون با پلیس بشیم... میگفت اگه هممون با پلیس درگیر بشیم ممکنه هممون گیر بیفتیم و اونطوری کسی نباشه که بقیه کارا رو انجام بده... حرفاش تلخ بود ولی باید باهاش کنار میومدیم... چاره ای نبود... شوگا میگفت باید هایون و ات رو از این دردسرا دور نگه داریم... میگفت نباید اتفاقی براشون بیفته... من وظیفه مراقبت از ات رو داشتم تا وقتیکه شوگا و افرادمون برای اجرای نقشه میرن نذارم ات چیزی بفهمه... هایون هم که قانع نمیشد برگرده برای همین مجبور بودیم یه طوری فریبش بدیم... اینکارو سپردم دست جونگکوک...
از زبان جونگکوک:
باید برای برگردوندن هایون یه فکری میکردم... برای همین تصمیم داشتم برم پیش هانا... فقط با استفاده از اون میتونستم برش گردونم... هانا میتونه کمکم کنه...
از زبان ات:
بدون در زدن وارد اتاق شوگا شدم... پشت میزش سرپا ایستاده بود...عینکش رو که هیچوقت استفاده نمیکرد روی چشمش زده بود... تا منو دید اسلحه ای که دستش بود رو گذاشت تو کشوی میزش... گفت: هنوز نخوابیدی؟
ات: نه... خوابم نبرد... اومدم ببینم چیکار میکنی...
شوگا عینکش رو درآورد و روی میز گذاشت و از پشت میزش بیرون اومد و به سمتم قدم برداشت و گفت: هیچی... یکم مطالعه کردم... دیگه خستم... بریم بخوابیم...
از زبان سروان نام:
چن تا از همکارامو دعوت کردم خونه... که راجع به ماموریت حرف بزنیم...وقتی اومدن بهشون در مورد جی پی اس توضیح دادم...
بهشون گفتم: باید نقشه ای بکشیم که بتونیم گیرشون بندازیم... فقط نمیتونیم به انتظار بشینیم
یکی از همکارام گفت: درسته... همینطوری منتظر موندن اشتباه محضه... چون قطعا اونا مثل ما دست رو دست نمیزارن و بلاخره یه ضد حمله بهمون میزنن
سروان: منظورت چیه؟
- منظورم اینه که تو هم باعث تو دردسر افتادن کیم تهیونگ شدی... هم طبق گفته های خودت چند بار سرزده به عمارتشون رفتی... ولی اونا هنوز کاری نکردن و ساکت موندن
سروان: معلومه که ساکت میمونن... نکنه میخوان به جون پلیس آگاهی سوء قصد کنن؟ انقد احمق نیستن که...
یکی دیگه از بچه ها گفت: درسته! احمق نیستن... برای همینم تا امروز کاری نکردن...تا پلیس سریع اونا رو مقصر فرض نکنه... ولی قطع به یقین قصد از سر راه برداشتن تورو دارن... حالا اینکه کی دست به کار بشن رو نمیدونم...
سروان نام: خب... پس بنظرم یه افسر بزارم جلوی خونم بد نباشه...اگه اتفاقی بیفته ممکنه من نتونم خبر بدم... ولی اگه یه نفر باشه میتونه سریع پشتیبانی رو خبر کنه
- درسته... فکر خوبیه
-عالیه...
-منم تایید میکنم....
سروان نام: خب حالا که تصمیم گرفتیم بیاید به سلامتی همدیگه بنوشیم...
از زبان تهیونگ:
امروز خونه خیلی سرد بود... هایون لرز کرده بود... خیلی نگرانش بودم... مجبور شدم بخاری هیزمی رو که داشتیم رو روشن کنم... اونطوری حالش بهتر شد... بهش گفتم: هایونا... بهتر نیست برگردی عمارت؟ یا پیش خواهرت یا حتی پدر مادرت؟... اینجا خیلی اذیت میشی...من از خودم بدم میاد وقتی تورو توی این حال میبینم... لطفا برگرد سئول
هایون: امکان نداره... من همینجا میمونم... اگه برگردم سئول از بی خبری دیوونه میشم... ولی حالا که پیش خودتم اعصابم آرومه... هرچیم پیش بیاد منم همراهتم... هیچ جا نمیرم
تهیونگ: من اقرار میکنم که حتی از منم لجبازتری....
از زبان جیمین:
شوگا هیونگ بهمون گفته بود که نباید وارد بازیشون با پلیس بشیم... میگفت اگه هممون با پلیس درگیر بشیم ممکنه هممون گیر بیفتیم و اونطوری کسی نباشه که بقیه کارا رو انجام بده... حرفاش تلخ بود ولی باید باهاش کنار میومدیم... چاره ای نبود... شوگا میگفت باید هایون و ات رو از این دردسرا دور نگه داریم... میگفت نباید اتفاقی براشون بیفته... من وظیفه مراقبت از ات رو داشتم تا وقتیکه شوگا و افرادمون برای اجرای نقشه میرن نذارم ات چیزی بفهمه... هایون هم که قانع نمیشد برگرده برای همین مجبور بودیم یه طوری فریبش بدیم... اینکارو سپردم دست جونگکوک...
از زبان جونگکوک:
باید برای برگردوندن هایون یه فکری میکردم... برای همین تصمیم داشتم برم پیش هانا... فقط با استفاده از اون میتونستم برش گردونم... هانا میتونه کمکم کنه...
از زبان ات:
بدون در زدن وارد اتاق شوگا شدم... پشت میزش سرپا ایستاده بود...عینکش رو که هیچوقت استفاده نمیکرد روی چشمش زده بود... تا منو دید اسلحه ای که دستش بود رو گذاشت تو کشوی میزش... گفت: هنوز نخوابیدی؟
ات: نه... خوابم نبرد... اومدم ببینم چیکار میکنی...
شوگا عینکش رو درآورد و روی میز گذاشت و از پشت میزش بیرون اومد و به سمتم قدم برداشت و گفت: هیچی... یکم مطالعه کردم... دیگه خستم... بریم بخوابیم...
۹.۰k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.