P10چند پارتی عضو نهم«کپسول تنفسی عشق»
های گل گلی ها بابت تاخیر خیلی خیلی معذرت می خوام تاخیرم دوتا دلیل داشت یکی مدرسه و امتحاناش یکی هم اینکه کلی درباره ی ادامه ی این چند پارتی فکر کردم تا به ذهنم رسید که چطوری ادامه اش بدم حالا امیدوارم که خوشتون بیاد 😅😇
ویو ا.ت : مثل یک توپ جهنده اینور و اونور می رفتم اما به محض اینکه نفس های گرم چند نفر رو پشت سرم حس کردم سریع برگشتم و با قیافه ی نگران و پر از استرس اعضا بعلاوه ی اعضای ایتزی مواجه شدم چیزی برای گفتن نداشتم اشک هام همه چیز رو بیان می کرد گونه های خیس و نمناکم رو لمس کردم خدای بزرگ من حتی نفهمیدم که کی گریم گرفت تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که از اونجا برم فقط باید از اونجا دور می شدم دو تا پا داشتم دو تا دیگه هم قرض کردم با تمام سرعت به در خروجی کمپانی حرکت کردم اصلا به این توجهی نداشتم که با دویدن ممکن حالم بد تر بشه فقط می خواستم از این بند رها بشم از در خروجی رفتم بیرون بارون می اومد دیگه نمی شد تشخیص داد آیا این بارون که گونه های منو خیس کرده یا اشک هام... ویو لینو : خواستیم با اعضا بریم دنبالش اما لیا متوقف مون کرد و گفت : « نه نه شما ها صبر کنید ما میریم.» گفتم : «اما آخه...» گفت : «آخه بی آخه اون یه دختره اگه چیزی هم باشه راحت تر می تونه به ما بگه» یجی حرف لیا رو تایید کرد و گفت : «آره نگران نباشید ما مراقبشیم» چِریونگ گفت : «بابا بدویین ممکنه گمش کنیم» یونا گفت : «راس میگه گمش میکنیماااا» ریوجین گفت : « خب پس منتظر چی هستین بریم بریم...» و به سمت در خروجی دویدن...» ویو لیا : «از کمپانی خارج شدیم بارون شدیدی می اومد ریوجین گفت : «شما می ببینیدش؟» با تاسف گفتیم : «نه» چند بار صداش کردیم اما نه فایده ای نداشت که یهو یجی با نگرانی گفت : « وااااااای بچه ها اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟😱😱» یونا گفت : «زبونت رو گاز بگیر دختر جون انشالله که حالش خوبه» چِریونگ گفت : «ولی.. ولی یونا ممکنه حق با یجی باشه» همین طور در حال بحث بودن که فریاد زدم : «تمومش کنییییییییید اَه ما پیداش می کنیم حالا هم به جای این چرت و پرت ها بیایید بریم خیابون های شهر رو بگردیم... ویو یجی : آره کاملا حق با لیا بود همه تاییدش کردیم و وارد شهر شدیم و تمام کوچه پس کوچه های شهر رو گشتیم کم کم داشتیم نا امید می شدیم که یکدفعه...
ویو ا.ت : مثل یک توپ جهنده اینور و اونور می رفتم اما به محض اینکه نفس های گرم چند نفر رو پشت سرم حس کردم سریع برگشتم و با قیافه ی نگران و پر از استرس اعضا بعلاوه ی اعضای ایتزی مواجه شدم چیزی برای گفتن نداشتم اشک هام همه چیز رو بیان می کرد گونه های خیس و نمناکم رو لمس کردم خدای بزرگ من حتی نفهمیدم که کی گریم گرفت تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که از اونجا برم فقط باید از اونجا دور می شدم دو تا پا داشتم دو تا دیگه هم قرض کردم با تمام سرعت به در خروجی کمپانی حرکت کردم اصلا به این توجهی نداشتم که با دویدن ممکن حالم بد تر بشه فقط می خواستم از این بند رها بشم از در خروجی رفتم بیرون بارون می اومد دیگه نمی شد تشخیص داد آیا این بارون که گونه های منو خیس کرده یا اشک هام... ویو لینو : خواستیم با اعضا بریم دنبالش اما لیا متوقف مون کرد و گفت : « نه نه شما ها صبر کنید ما میریم.» گفتم : «اما آخه...» گفت : «آخه بی آخه اون یه دختره اگه چیزی هم باشه راحت تر می تونه به ما بگه» یجی حرف لیا رو تایید کرد و گفت : «آره نگران نباشید ما مراقبشیم» چِریونگ گفت : «بابا بدویین ممکنه گمش کنیم» یونا گفت : «راس میگه گمش میکنیماااا» ریوجین گفت : « خب پس منتظر چی هستین بریم بریم...» و به سمت در خروجی دویدن...» ویو لیا : «از کمپانی خارج شدیم بارون شدیدی می اومد ریوجین گفت : «شما می ببینیدش؟» با تاسف گفتیم : «نه» چند بار صداش کردیم اما نه فایده ای نداشت که یهو یجی با نگرانی گفت : « وااااااای بچه ها اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟😱😱» یونا گفت : «زبونت رو گاز بگیر دختر جون انشالله که حالش خوبه» چِریونگ گفت : «ولی.. ولی یونا ممکنه حق با یجی باشه» همین طور در حال بحث بودن که فریاد زدم : «تمومش کنییییییییید اَه ما پیداش می کنیم حالا هم به جای این چرت و پرت ها بیایید بریم خیابون های شهر رو بگردیم... ویو یجی : آره کاملا حق با لیا بود همه تاییدش کردیم و وارد شهر شدیم و تمام کوچه پس کوچه های شهر رو گشتیم کم کم داشتیم نا امید می شدیم که یکدفعه...
۱.۶k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.