و آخرین روزی که دوشیزه فنجان را از قهوه پر کرد، به منظره
و آخرین روزی که دوشیزه فنجان را از قهوه پر کرد، به منظره بیرون از پنجره خیره شد و بوی کوکی های خانگی از فر بلند شد؛ انگار غبار غم همه جا نشسته بود. صندلی برای همیشه خالی میماند و داستان ها به فراموشی سپرده میشدند؛ نامه های دریافت شده پشت در تلنبار میشدند و جوهر قلم نیز خشک میشد. زندگی آنجا، در آن خانه، در آن حوالی حقیقتا با رفتنش، می مرد.
۳.۶k
۰۳ آذر ۱۴۰۳