part 172
#part_172
#فرار
حسود بدبخت همینجور که از پله ها بالا میرفتم به ارسلانم میخندیدم واقعا حسودیش شده بود از فکر اینکه ارسلان فکر میکنه رضا دوست پسرمه چهارتا لامپ خوشگل بالای سرم روشن شد بله به هرحال این شتریه که فقط یه بار در خونم میخوابه یه حالی ازش بگیرم تو تاریخ ثبت کنن از فکر خبیثم خندم گرفت ولی به من چه خودش خواست طعم شیرین نقشه های نیکاو بچشه حالا اینا هیچی اینش واسم جالب بود که چرا ارسلان داره حسادت میکنه مگه من براش مهمم ناخوداگاه ته دلم غنچ رفت اومدم یکم فکرای دخترونه کنم که زدم توسر خودم جدیدا خیلی بی شعورشدم اخه این ماموت سرخم ادمه ایشش بالای پله ها که رسیدم سعی کردم خود درگیریمو ادامه ندم به هر حال هنوز ارسلان متوجه نشده بود من خود درگیری دارم همینم مونده این یه ذره آبرومم جلو این سیب زمینی دود بشه بره هوا خواستم برم تو اتاق دیانا معلوم نیست این دختره و کتی جون یهو کجا غیبشون میزنه خواستم دستگیره در اتاقشو بکشم پایین که صدای ارسلان از پشت سرم اومد
- کجا ؟؟
هینی کشیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم شاکی برگشتم اوار شم رو سرش که یهو چشمم خورد به بالا تنه ل*خ*تش نفسی از روی حرص کشیدم اینم هی اینجوری میاد جلو چشم منه بدبخت جلوی چشمای شیطونش عصبی گفتم
- تو نمیتونی عین ادم لباس بپوشی ؟
تک خنده ای کرد و ابرو هاشو انداخت بالا و با لحن نفس کشش گفت
- نچ من راحتم الانم بیا سرجای خودت بخواب مامانم نصف شب برمیگرده اولین کارشم دید زدن ماست
خندم گرفت این کتی جونم گرفته مارو
- رفتن کجا یهو ؟
یه جور خاصی نگام کرد
- رفتن خونه دیانا اینا امشب برمیگردن رفتن بابای دیانارو بیارن
با تعجب یکم فکر کردم بابای دیانا اخه چرا فکر کنم بلند فکر کردم چون ارسلان خونسرد گفت
- قراره فردا بهم محرم بشیم .
یهو با چشمای گرد شده نگاش کردم چشماش خنثی بود هیچ حسی توشون معلوم نبود ارسلان واقعا متوجه رفتارای مشکوک مامانش نشده
#فرار
حسود بدبخت همینجور که از پله ها بالا میرفتم به ارسلانم میخندیدم واقعا حسودیش شده بود از فکر اینکه ارسلان فکر میکنه رضا دوست پسرمه چهارتا لامپ خوشگل بالای سرم روشن شد بله به هرحال این شتریه که فقط یه بار در خونم میخوابه یه حالی ازش بگیرم تو تاریخ ثبت کنن از فکر خبیثم خندم گرفت ولی به من چه خودش خواست طعم شیرین نقشه های نیکاو بچشه حالا اینا هیچی اینش واسم جالب بود که چرا ارسلان داره حسادت میکنه مگه من براش مهمم ناخوداگاه ته دلم غنچ رفت اومدم یکم فکرای دخترونه کنم که زدم توسر خودم جدیدا خیلی بی شعورشدم اخه این ماموت سرخم ادمه ایشش بالای پله ها که رسیدم سعی کردم خود درگیریمو ادامه ندم به هر حال هنوز ارسلان متوجه نشده بود من خود درگیری دارم همینم مونده این یه ذره آبرومم جلو این سیب زمینی دود بشه بره هوا خواستم برم تو اتاق دیانا معلوم نیست این دختره و کتی جون یهو کجا غیبشون میزنه خواستم دستگیره در اتاقشو بکشم پایین که صدای ارسلان از پشت سرم اومد
- کجا ؟؟
هینی کشیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم شاکی برگشتم اوار شم رو سرش که یهو چشمم خورد به بالا تنه ل*خ*تش نفسی از روی حرص کشیدم اینم هی اینجوری میاد جلو چشم منه بدبخت جلوی چشمای شیطونش عصبی گفتم
- تو نمیتونی عین ادم لباس بپوشی ؟
تک خنده ای کرد و ابرو هاشو انداخت بالا و با لحن نفس کشش گفت
- نچ من راحتم الانم بیا سرجای خودت بخواب مامانم نصف شب برمیگرده اولین کارشم دید زدن ماست
خندم گرفت این کتی جونم گرفته مارو
- رفتن کجا یهو ؟
یه جور خاصی نگام کرد
- رفتن خونه دیانا اینا امشب برمیگردن رفتن بابای دیانارو بیارن
با تعجب یکم فکر کردم بابای دیانا اخه چرا فکر کنم بلند فکر کردم چون ارسلان خونسرد گفت
- قراره فردا بهم محرم بشیم .
یهو با چشمای گرد شده نگاش کردم چشماش خنثی بود هیچ حسی توشون معلوم نبود ارسلان واقعا متوجه رفتارای مشکوک مامانش نشده
۱.۸k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.