پارت سوم
پارت۳
فایلی براش اومد
"هنوزم اگه بخوای میتونی منصرف شی..این کتاب میتونه زندگیت رو عوض
کنه!"
دکمه "میخوام بخونم" رو زد که کتاب براش باز شد و پیام دیگه ای اومد
با خوندن این جمله ترسی کرد اما به روی خودش نیاورد و مشغول خوندن "به بازی مرگ خوش اومدی..قربانی جدید جئون جانگکوک!"
کتاب شد!..
"پسری که برای تعطیلات به ویلایی خارج از شهر همراه دوستاش رفته بودن و
توی راه..."
با دقت خط به خط کتاب رو میخوند..
اون کتاب راجب پسری بود که توی جنگل همراه دوستاش گم شد و اتفاقات
وحشتناکی برای اونا افتاد!!..
سه روز گذشت که تمام اون فایل رو تموم کرد..
پایان داستان مشخص نبود اما کوک حدس زد که در اخر اون پسر قربانی شد
و مرد و دو دوست دیگش تونستن فرار کنن!
پوفی کرد+حالا این کتاب چه خطری برام داشت؟؟!
توی همین فکرا بود که پیامی به گوشیش از طرف جیمین اومد
*فردا ساعت هفت صبح بیا میدون اصلی..از اونجا میریم
باشه ای نوشت و مشغول جمع کردن ساکش شد..
با شنیدن زنگ ساعت خفش کرد و با چشمای خواب الود بلند شد..
لعنتی به جیمین فرستاد که باعث شده بود اینقدر زود بیدار بشه..با هر بدبختی
بود از تخت بلند شد و سمت دستشویی رفت تا صورتشو بشوره و اماده بشه
با دیدن کوک براش دست تکون داد که اومد نزدیکشون
*سلاممم بر کلوچه!!
+کوفت..صددفعه گفتم اینطور صدام نکنا!!
به خاطر این لحنش یونگی با اخم نگاهی به کوک کرد که سریع خودش اومد
+یا..سلام یونگیا
×سلام..امیدوارم سفر خوبی داشته باشیم!
کوک سرشو تکون داد که جیمین تاکسی ای گرفت و هرسه به خارج از شهررفتن..
از ماشین پیاده شدن و بعر از حساب کردن کرایه اش به تابلویی که روی زمین
افتاده بود نگاهی انداختن
+یااا..حالا از کدوم طرف باید بریم؟!
یونگی پوفی کرد
×چند روز پیش اینجا طوفان شده بود..لابد اون تابلو رو انداخته!
*حالا از کدوم سمت باید بریم؟!
این حرفا کوک رو یاد کتابی که خونده بود انداخت! متن کتاب براش مرور
شد..
"طوفان شدیدی که طی روزهای گذشته اونجا اتفاق افتاده بود باعث شده بود
که تابلوی راهنما روی زمین بیوفته..پس اون سه نفر راهو گم کردن..!
که در اخر پسر گفت
پسر: سمت چپ بریم..
اما دو دوستش باهاش مخالفت کردن و به سمت مخالف رفتن!"
کوک حسی بهش گفت که مثل داستان عمل کنه پس گفت+از سمت چپ بریم!
×واح..ویلای پدرمنه! بعد تو میگی؟!
نمیتونست به اونا بگه که منطقش برای اون انتخاب چیه اما اگه واقعا راه
راست همون ویلای توی کتاب رو داشت چی؟!
مشتی به سرش زد و توی دلش گفت
+کوک تو واقعا دیوونه و خیالاتی شدی..اون فقط یه کتابه پس چرا بهش عمل
میکنی؟!!
حرف یونگی رشته افکارش رو پاره کرد
×از راست میریم..من میدونم کجاست!
فایلی براش اومد
"هنوزم اگه بخوای میتونی منصرف شی..این کتاب میتونه زندگیت رو عوض
کنه!"
دکمه "میخوام بخونم" رو زد که کتاب براش باز شد و پیام دیگه ای اومد
با خوندن این جمله ترسی کرد اما به روی خودش نیاورد و مشغول خوندن "به بازی مرگ خوش اومدی..قربانی جدید جئون جانگکوک!"
کتاب شد!..
"پسری که برای تعطیلات به ویلایی خارج از شهر همراه دوستاش رفته بودن و
توی راه..."
با دقت خط به خط کتاب رو میخوند..
اون کتاب راجب پسری بود که توی جنگل همراه دوستاش گم شد و اتفاقات
وحشتناکی برای اونا افتاد!!..
سه روز گذشت که تمام اون فایل رو تموم کرد..
پایان داستان مشخص نبود اما کوک حدس زد که در اخر اون پسر قربانی شد
و مرد و دو دوست دیگش تونستن فرار کنن!
پوفی کرد+حالا این کتاب چه خطری برام داشت؟؟!
توی همین فکرا بود که پیامی به گوشیش از طرف جیمین اومد
*فردا ساعت هفت صبح بیا میدون اصلی..از اونجا میریم
باشه ای نوشت و مشغول جمع کردن ساکش شد..
با شنیدن زنگ ساعت خفش کرد و با چشمای خواب الود بلند شد..
لعنتی به جیمین فرستاد که باعث شده بود اینقدر زود بیدار بشه..با هر بدبختی
بود از تخت بلند شد و سمت دستشویی رفت تا صورتشو بشوره و اماده بشه
با دیدن کوک براش دست تکون داد که اومد نزدیکشون
*سلاممم بر کلوچه!!
+کوفت..صددفعه گفتم اینطور صدام نکنا!!
به خاطر این لحنش یونگی با اخم نگاهی به کوک کرد که سریع خودش اومد
+یا..سلام یونگیا
×سلام..امیدوارم سفر خوبی داشته باشیم!
کوک سرشو تکون داد که جیمین تاکسی ای گرفت و هرسه به خارج از شهررفتن..
از ماشین پیاده شدن و بعر از حساب کردن کرایه اش به تابلویی که روی زمین
افتاده بود نگاهی انداختن
+یااا..حالا از کدوم طرف باید بریم؟!
یونگی پوفی کرد
×چند روز پیش اینجا طوفان شده بود..لابد اون تابلو رو انداخته!
*حالا از کدوم سمت باید بریم؟!
این حرفا کوک رو یاد کتابی که خونده بود انداخت! متن کتاب براش مرور
شد..
"طوفان شدیدی که طی روزهای گذشته اونجا اتفاق افتاده بود باعث شده بود
که تابلوی راهنما روی زمین بیوفته..پس اون سه نفر راهو گم کردن..!
که در اخر پسر گفت
پسر: سمت چپ بریم..
اما دو دوستش باهاش مخالفت کردن و به سمت مخالف رفتن!"
کوک حسی بهش گفت که مثل داستان عمل کنه پس گفت+از سمت چپ بریم!
×واح..ویلای پدرمنه! بعد تو میگی؟!
نمیتونست به اونا بگه که منطقش برای اون انتخاب چیه اما اگه واقعا راه
راست همون ویلای توی کتاب رو داشت چی؟!
مشتی به سرش زد و توی دلش گفت
+کوک تو واقعا دیوونه و خیالاتی شدی..اون فقط یه کتابه پس چرا بهش عمل
میکنی؟!!
حرف یونگی رشته افکارش رو پاره کرد
×از راست میریم..من میدونم کجاست!
۱۴.۵k
۰۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.