وانشات ۲
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:چویا۲
شما:هیما
رابطه:دوست دخترشی
نکته:شما هم یکی از مدیران اجرایی مافیای بندر و یکی از قوی ترین عضو های مافیا هستین که توی مبارزه های رزمی رقیب چویا بودین و توی مبارزه با سلاح سرد رقیب نداشتین.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
وارد سالن برزگی شدین.
از از طرف آدمایی با انواع سلاح به شما حمله میکردن و همشون در عرض چند ثانیه از بین میرفتن.
به اتاق اصلی و اتاقی که چویا داخلش بود رسیدین و با یه لگد درو شکوندین.
هیما:فک نمیکردم انقد راحت باشه.
_اشتباه فکر نمیکردی،واقعا در رفتن از اینجا کار مشکلیه.
برگشتین سمت صدا*
هیما:پس کار تو بود.
_اره....اومدم پست بگیرم.
هیما:پسم بگیری؟ما فقط دوستای معمولی بودیم.
_براتو معمولی بود ولی من عاشقت بودم،خودت در برابر آزادی این پسر.
هیما:دیگه برام مهم نیست.
چویا اونطرف سالن با دست و پای بسته و بیهوش افتاده بود.
رفتین سمتش تا آزادش کنید.
دوست سابقتون اومد جلوتون وایسا و خواست شما بگیره که شما جاخالی دادین و سعی کردین دوباره بهش حمله کنین.
چویا هم کمکم داشت بهوش میومد و دوستتون همهی دار و دستشو از دست داده بود و هیچ شانسی جلوی شما نداشت.
_میدونی...من یه عادت بد دارم که هر چی بخوام بدست میارم....شاید الان نه ولی بعدا حتما تو مال من خواهی شد.....تو همین الانشم مال منی.
و توی تاریکی محو شد.
چویا:خفه شو.
رفتین کمک چویا تا بلند شه.
هیما:بیا بریم.
با چویا از ساختمون خارج شدین.
رسیدین خونه و بدون اینکه کاری کنین،روی تخت خوابیدین.
چویا:گوش کن ببین چی دارم بهت میگم....تو..مال منی....هیچ کس هم نمیتونه تورو از من بگیره....فهمیدی یا نه؟
شما در حالی که سعی میکردین جلوی خندتونو بگیرین:بله قربان.
کارکتر:چویا۲
شما:هیما
رابطه:دوست دخترشی
نکته:شما هم یکی از مدیران اجرایی مافیای بندر و یکی از قوی ترین عضو های مافیا هستین که توی مبارزه های رزمی رقیب چویا بودین و توی مبارزه با سلاح سرد رقیب نداشتین.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
وارد سالن برزگی شدین.
از از طرف آدمایی با انواع سلاح به شما حمله میکردن و همشون در عرض چند ثانیه از بین میرفتن.
به اتاق اصلی و اتاقی که چویا داخلش بود رسیدین و با یه لگد درو شکوندین.
هیما:فک نمیکردم انقد راحت باشه.
_اشتباه فکر نمیکردی،واقعا در رفتن از اینجا کار مشکلیه.
برگشتین سمت صدا*
هیما:پس کار تو بود.
_اره....اومدم پست بگیرم.
هیما:پسم بگیری؟ما فقط دوستای معمولی بودیم.
_براتو معمولی بود ولی من عاشقت بودم،خودت در برابر آزادی این پسر.
هیما:دیگه برام مهم نیست.
چویا اونطرف سالن با دست و پای بسته و بیهوش افتاده بود.
رفتین سمتش تا آزادش کنید.
دوست سابقتون اومد جلوتون وایسا و خواست شما بگیره که شما جاخالی دادین و سعی کردین دوباره بهش حمله کنین.
چویا هم کمکم داشت بهوش میومد و دوستتون همهی دار و دستشو از دست داده بود و هیچ شانسی جلوی شما نداشت.
_میدونی...من یه عادت بد دارم که هر چی بخوام بدست میارم....شاید الان نه ولی بعدا حتما تو مال من خواهی شد.....تو همین الانشم مال منی.
و توی تاریکی محو شد.
چویا:خفه شو.
رفتین کمک چویا تا بلند شه.
هیما:بیا بریم.
با چویا از ساختمون خارج شدین.
رسیدین خونه و بدون اینکه کاری کنین،روی تخت خوابیدین.
چویا:گوش کن ببین چی دارم بهت میگم....تو..مال منی....هیچ کس هم نمیتونه تورو از من بگیره....فهمیدی یا نه؟
شما در حالی که سعی میکردین جلوی خندتونو بگیرین:بله قربان.
۳.۴k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.