فیک 𝖒𝖞 𝖘𝖜𝖊𝖊𝖙 𝖑𝖔𝖛𝖊🐢 🙇🏻♀️🧶پارت²⁶
با دیدن دختری که مشغول تمرین شمشیر زنی بود پشت درخت قایم شدم.... لباس سرتاسر سیاهش با کلاه حصیری روی سرش اونو خفناک کرده بود.... نمیدونستم چطور کوک و جیهوپ رو خبر کنم.... اگه هم میرفتم دنبالشون ممکن بود اون دختر رو گم کنم... برای همین تیری توی تیر کمونم گذاشتم و اون دختر رو نشونه گرفتم....به زخمی کردنش قانع شده بودم.... اما همین که تیر رو پرت کردم خیلی ماهرانه جا خالی داد و برگشت سمتم.... با دیدن چهره اش رنگ از رخم پرید و وقتی به خودم اومدم شمشیرش روی گردنم بود.... از اون فاصله بهتر میتونستم چهره اش رو ببینم.... م... ماریا؟؟ خو... خودتی؟
راوی « اینا کلماتی بود که لیندا با تعجب از دختر مقابلش پرسید اما انتظار همچنین جوابی رو نداشت
ماریا « ماریا دیگه کیه؟؟ تو کی هستی؟ چطور جرعت کردی به من تیراندازی کنی؟ جاسوس امپراطوری؟
لیندا « مطمئن بودم این دختر ماریاست...چون با عکسی که ازش دیدم مو نمیزد... بدون توجه به سوالاتش دوباره یه سوال دیگه پرسیدم « ببینم اسم تو چیه؟
ماریا « سیسیمی... ایششششش د حرف بزن گرگ خر
لیندا « هن؟ هوی درست بزن... ببینم تو حافظه ات رو از دست دادی؟ اخه این همه شباهت غیر ممکنه
راوی « ماریا با عصبانیت دندون هاش رو روی هم سابید و میخواست کار لیندا رو تموم کنه که با قرار گرفتن شمشیری روی گردنش متوقف شد
کوک « شمشیرت رو بنداز خانم کوچولو
سیسیمی « فکرشم نکن ... بیخیال دختره شدم و تو یه حرکت برگشتم سمت اون صدا... با دیدن چهره اش لحظه ای خشکم زد.... چرا برام آشنا بود ؟ چرا حس میکردم این رایحه شیر موز رو جای دیگه حس کرده بودم.... از چهره اون پسر هم مشخص بود با دیدن من شکه شده...
کوک « م... ما... ماریا.؟ هق.. ماریا خودتی؟
لیندا « کوکی فکر کنم حافظه اش رو از دست داده اخه یه چیز دیگه میگه...
کوک « یعنی چی؟ ... با حمله ای که کرد به خودم اومدم... اون دختر خیلی شبیه ماریا بود... باید سالم دستگیرش میکردم و میفهمیدم ماجرا چیه... چرت لیندا گفت یه چیز دیگه میگه؟... خوشبختانه با مهارت خوبم در عرض ده دقیقه مبارزه رو به پایان رسوندم... دست های دختر شکلاتی رو بستم و به سمت کلبه رفتیم.... چینجا الان باید به جای دستور دادن به افراد شما دخترا رو جمع کنم... اینم شد زندگی
لیندا « حاجی یکیش زنته... اون یکی زن داداشته...
کوک « هیم... الان اینو بیخیال... نونا موقع دستگیری این بچه چی میگفتی؟
سیسیمی « من بچه نیستمممم
لیندا « نگاهی به دختر یه نده جفتم انداختم و گفتم « تا دیدمش منم مثل تو فکر کردم ماریاست اما اون یه اسم دیگه گفت و اگه ماریا بود به تو حمله نمیکرد... این یعنی یا حافظه اش رو از دست داده یا ما اشتباه کردیم
کوک « نه نه حتی رایحه اش هم شبیه ماریاست...
لیندا « چشمام رو تو کاسه چرخوندم و دنبال کوک راه اوفتادم...
راوی « اینا کلماتی بود که لیندا با تعجب از دختر مقابلش پرسید اما انتظار همچنین جوابی رو نداشت
ماریا « ماریا دیگه کیه؟؟ تو کی هستی؟ چطور جرعت کردی به من تیراندازی کنی؟ جاسوس امپراطوری؟
لیندا « مطمئن بودم این دختر ماریاست...چون با عکسی که ازش دیدم مو نمیزد... بدون توجه به سوالاتش دوباره یه سوال دیگه پرسیدم « ببینم اسم تو چیه؟
ماریا « سیسیمی... ایششششش د حرف بزن گرگ خر
لیندا « هن؟ هوی درست بزن... ببینم تو حافظه ات رو از دست دادی؟ اخه این همه شباهت غیر ممکنه
راوی « ماریا با عصبانیت دندون هاش رو روی هم سابید و میخواست کار لیندا رو تموم کنه که با قرار گرفتن شمشیری روی گردنش متوقف شد
کوک « شمشیرت رو بنداز خانم کوچولو
سیسیمی « فکرشم نکن ... بیخیال دختره شدم و تو یه حرکت برگشتم سمت اون صدا... با دیدن چهره اش لحظه ای خشکم زد.... چرا برام آشنا بود ؟ چرا حس میکردم این رایحه شیر موز رو جای دیگه حس کرده بودم.... از چهره اون پسر هم مشخص بود با دیدن من شکه شده...
کوک « م... ما... ماریا.؟ هق.. ماریا خودتی؟
لیندا « کوکی فکر کنم حافظه اش رو از دست داده اخه یه چیز دیگه میگه...
کوک « یعنی چی؟ ... با حمله ای که کرد به خودم اومدم... اون دختر خیلی شبیه ماریا بود... باید سالم دستگیرش میکردم و میفهمیدم ماجرا چیه... چرت لیندا گفت یه چیز دیگه میگه؟... خوشبختانه با مهارت خوبم در عرض ده دقیقه مبارزه رو به پایان رسوندم... دست های دختر شکلاتی رو بستم و به سمت کلبه رفتیم.... چینجا الان باید به جای دستور دادن به افراد شما دخترا رو جمع کنم... اینم شد زندگی
لیندا « حاجی یکیش زنته... اون یکی زن داداشته...
کوک « هیم... الان اینو بیخیال... نونا موقع دستگیری این بچه چی میگفتی؟
سیسیمی « من بچه نیستمممم
لیندا « نگاهی به دختر یه نده جفتم انداختم و گفتم « تا دیدمش منم مثل تو فکر کردم ماریاست اما اون یه اسم دیگه گفت و اگه ماریا بود به تو حمله نمیکرد... این یعنی یا حافظه اش رو از دست داده یا ما اشتباه کردیم
کوک « نه نه حتی رایحه اش هم شبیه ماریاست...
لیندا « چشمام رو تو کاسه چرخوندم و دنبال کوک راه اوفتادم...
۷۷.۸k
۰۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.