پارت هجدهم.
پارت هجدهم.
سوزی: اره میدونم، تهیونگ تو پسر خیلی خوبی هستی، بهت ایمان دارم..... بعد از خدافظی با تهیونگ گوشی رو قطع کردمو پرتش کردم به سمت دیوار.....
سوزی: هق هق هق هق م من من یه دیوونم، من یه احمقم..... اخع چطور تونستم..... هق هق.....بعد از کلی گریه نفهمیدم کی خوابم برد...............................
سوزی: الو مامان جانم؟ خونه ای؟... میخوام بیام پیشت، اوه اره امروز برگشتم... الان میام....
۴٠دقیقه بعد: سوزی: سلاممممم مامان جونمممم، دلم برات تنگ شده بود..
*سلام دخترک خوشگلم، خوبی.... مراقب خودت بودی؟.... سفر چطور بود.....
سوزی: ممنون... هوم، خوب بود.... کارا همونجوری که میخواستیم پیش رفت..... اوه راستی مامان جونم میخواستم یه چیزی بگم........ من چندروز دیگه ازدواج میکنم.... شما مخالف ازدواج من نیستید؟
*اوه دخترم، واقعا؟.... چ چرا زودتر نگفتی، خیلی شوکه شدم...... نه عزیزدل مادر، چرا مخالف باشم.... من فقط خوشبختیت رو میخوام.... انشالله خوشبخت بشی..... حالا اقا پسر کی هستی......
سوزی: اسمش تهیونگه، پسر خییییییلی خوبی هست.... خییییلی منو دوس داره.....
*اها.... خب حالا جشن عروسی کی هست؟
سوزی: تهیونگ و من عجله داریم، میخوایم زودتر مراسم بگیرم..... همه کارا کردیم..... فک کنم حدود سه یا چهار روز دیگه....... فقط کارت دعواتا مونده.......
*اها باشه عزیزدلم....... بزار برم میوه بیارم....
سوزی: نه مامان جونم، نمیخواد، من الان باید برم..... ـ.
*باش عزیزم، هرطور خودت راحتی. ـ........... خ خ خب خب دخترم، ر راستش همش میخوام یه سوالی ازت بپرسم میترسم ناراحت بشی
سوزی: مامان جونم، چیزی شده؟.. ـلطفا بگو..... ناراحت نمیشم.....
*ت ت تو از بچگی پارک جیمین رو دوس داشتی..... خ خب چرا نمیخوای بری پیداش کنی و با اون ازدواج کنی....
سوزی: خ خ خب خب مامان جانم، شاید اون دیگه حسی به من نداشته باشه، تازه منم دیگه زیاد حسی به اون ندارم........ جیمین هم حتما دیگه داره زندگی خودشو میکنه.......... خب من دیگه میرم، خدانگهدار مامام جانم...ـ.......
(بچه ها ببخشید اگه نظرات رو میبندم، میخوام پارت اخر رو که گذاشتم نظرات رو باز کنم، میخوام پارت اخر رو که گذاشتم کامنت بدید، لطفا، دوس دارم نظراتتون رو تو پارت اخر ببینم، 💕♥💋)
سوزی: اره میدونم، تهیونگ تو پسر خیلی خوبی هستی، بهت ایمان دارم..... بعد از خدافظی با تهیونگ گوشی رو قطع کردمو پرتش کردم به سمت دیوار.....
سوزی: هق هق هق هق م من من یه دیوونم، من یه احمقم..... اخع چطور تونستم..... هق هق.....بعد از کلی گریه نفهمیدم کی خوابم برد...............................
سوزی: الو مامان جانم؟ خونه ای؟... میخوام بیام پیشت، اوه اره امروز برگشتم... الان میام....
۴٠دقیقه بعد: سوزی: سلاممممم مامان جونمممم، دلم برات تنگ شده بود..
*سلام دخترک خوشگلم، خوبی.... مراقب خودت بودی؟.... سفر چطور بود.....
سوزی: ممنون... هوم، خوب بود.... کارا همونجوری که میخواستیم پیش رفت..... اوه راستی مامان جونم میخواستم یه چیزی بگم........ من چندروز دیگه ازدواج میکنم.... شما مخالف ازدواج من نیستید؟
*اوه دخترم، واقعا؟.... چ چرا زودتر نگفتی، خیلی شوکه شدم...... نه عزیزدل مادر، چرا مخالف باشم.... من فقط خوشبختیت رو میخوام.... انشالله خوشبخت بشی..... حالا اقا پسر کی هستی......
سوزی: اسمش تهیونگه، پسر خییییییلی خوبی هست.... خییییلی منو دوس داره.....
*اها.... خب حالا جشن عروسی کی هست؟
سوزی: تهیونگ و من عجله داریم، میخوایم زودتر مراسم بگیرم..... همه کارا کردیم..... فک کنم حدود سه یا چهار روز دیگه....... فقط کارت دعواتا مونده.......
*اها باشه عزیزدلم....... بزار برم میوه بیارم....
سوزی: نه مامان جونم، نمیخواد، من الان باید برم..... ـ.
*باش عزیزم، هرطور خودت راحتی. ـ........... خ خ خب خب دخترم، ر راستش همش میخوام یه سوالی ازت بپرسم میترسم ناراحت بشی
سوزی: مامان جونم، چیزی شده؟.. ـلطفا بگو..... ناراحت نمیشم.....
*ت ت تو از بچگی پارک جیمین رو دوس داشتی..... خ خب چرا نمیخوای بری پیداش کنی و با اون ازدواج کنی....
سوزی: خ خ خب خب مامان جانم، شاید اون دیگه حسی به من نداشته باشه، تازه منم دیگه زیاد حسی به اون ندارم........ جیمین هم حتما دیگه داره زندگی خودشو میکنه.......... خب من دیگه میرم، خدانگهدار مامام جانم...ـ.......
(بچه ها ببخشید اگه نظرات رو میبندم، میخوام پارت اخر رو که گذاشتم نظرات رو باز کنم، میخوام پارت اخر رو که گذاشتم کامنت بدید، لطفا، دوس دارم نظراتتون رو تو پارت اخر ببینم، 💕♥💋)
۳۸.۵k
۱۸ تیر ۱۴۰۰