پرنس بی احساس
part:6
از زبان ا/ت
گفتم: چشم سرورم دیگه داستان نمی نویسم
گفت:میتونی بری...برگرد به روستای خودت
با یاد آوری اینکه جلوی همسایه هام آبروم رفته گفتم: اما من نمیتونم برگردم سرورم
گفت: مشکلی نیست جیک می برتت
گفتم: نه ..من نمیتونم برم به اون روستا ..میشه توی قصر بمونم؟
پوزخندی زد و گفت: بمونی چیکار؟ چون یبار نجاتم دادی منم نجاتت دادم حالا به هم بی حساب شدیم
گفتم: درسته...اما من میتونم به دردتون بخورم ... کارای زیادی هست که میتونم انجام بدم
یه تای ابروشو بالا داد و با تمسخر نگام کرد و گفت: مثلا؟
گفتم: من نقاشی میکشم ...می نویسم ...مجسمه سازی هم می کنم
هرچند اینا به دردش نمی خوردن ولی شاید راضی می شد
گفت: اینا به چه درد من میخوره؟
همون لحظه پرنسس مایا گفت: به درد میخوره جونگ کوک
پرنس گفت: به چه دردم میخوره دقیقا؟
پرنسس مایا گفت: بیخیال جونگ کوک...دختره جایی رو نداره بره تو زندگیتو به این دختر مدیونی مگه نه؟خب پس بهش یه جایی بده که زندگی کنه
نمیفهمیدم چرا اینقدر واسم تلاش می کرد...نکنه نقشه ای داره؟
گفتم: مسئله ای نیست من دیگه میرم متشکرم بابت اینکه جونم رو نجات دادین
همین که بلند شدم برم پرنسس دستم رو گرفت و گفت: بشین!
لحنش خیلی دستوری و ترسناک بود برای همین سریع نشستم که گفت: میخوای همراهم باشی؟
خیلی جا خوردم و خیلی یهویی گفتم: بلههه؟
خندید و گفت: هر زنی نیاز به ی همراه زن داره بلاخره باید کارای زنونه رو به ی زن بگم نه ی مرد
گفتم: اما من بلد نیستم بانوی من
لبخندی زد و گفت: بهت یاد میدم ...تو دختر باهوشی هستی ا/ت من داستانت رو خوندم و خوشم اومد میخوام تو همراهم باشی
پرنس پوزخندی زد و گفت: مایا میتونی همراهتو به اتاق خودت ببری الان کلی کار دارم
پرنسس بلند شد و گفت: با من بیا ا/ت
منو برد به اتاقش که توی بالاترین طبقه قصر بود بماند که پاهام رو بخاطر پله ها از دست دادم وقتی رسیدم به طبقه آخر آخر سالن اتاقش بود که کلی راه بود
یا خدا من هرروز باید این راه رو بیام؟
گفتم: بانوی من اذیت نمی شید اینهمه پله رو برید بالا؟
گفت: نه من پاهای خوبی دارم
اما من که ندارم پرنسس خانم من پاهام درد می گیره😶
بلاخره رسیدیم به اتاقش که کلی قانون و قوانین واسم گذاشت و گفت: به خوبی بهشون عمل کنی جایزه خوبی پیش من داری
وای خدا این حرف از جایزه می زنه من به فکر پاهای بدبختمم
از زبان ا/ت
گفتم: چشم سرورم دیگه داستان نمی نویسم
گفت:میتونی بری...برگرد به روستای خودت
با یاد آوری اینکه جلوی همسایه هام آبروم رفته گفتم: اما من نمیتونم برگردم سرورم
گفت: مشکلی نیست جیک می برتت
گفتم: نه ..من نمیتونم برم به اون روستا ..میشه توی قصر بمونم؟
پوزخندی زد و گفت: بمونی چیکار؟ چون یبار نجاتم دادی منم نجاتت دادم حالا به هم بی حساب شدیم
گفتم: درسته...اما من میتونم به دردتون بخورم ... کارای زیادی هست که میتونم انجام بدم
یه تای ابروشو بالا داد و با تمسخر نگام کرد و گفت: مثلا؟
گفتم: من نقاشی میکشم ...می نویسم ...مجسمه سازی هم می کنم
هرچند اینا به دردش نمی خوردن ولی شاید راضی می شد
گفت: اینا به چه درد من میخوره؟
همون لحظه پرنسس مایا گفت: به درد میخوره جونگ کوک
پرنس گفت: به چه دردم میخوره دقیقا؟
پرنسس مایا گفت: بیخیال جونگ کوک...دختره جایی رو نداره بره تو زندگیتو به این دختر مدیونی مگه نه؟خب پس بهش یه جایی بده که زندگی کنه
نمیفهمیدم چرا اینقدر واسم تلاش می کرد...نکنه نقشه ای داره؟
گفتم: مسئله ای نیست من دیگه میرم متشکرم بابت اینکه جونم رو نجات دادین
همین که بلند شدم برم پرنسس دستم رو گرفت و گفت: بشین!
لحنش خیلی دستوری و ترسناک بود برای همین سریع نشستم که گفت: میخوای همراهم باشی؟
خیلی جا خوردم و خیلی یهویی گفتم: بلههه؟
خندید و گفت: هر زنی نیاز به ی همراه زن داره بلاخره باید کارای زنونه رو به ی زن بگم نه ی مرد
گفتم: اما من بلد نیستم بانوی من
لبخندی زد و گفت: بهت یاد میدم ...تو دختر باهوشی هستی ا/ت من داستانت رو خوندم و خوشم اومد میخوام تو همراهم باشی
پرنس پوزخندی زد و گفت: مایا میتونی همراهتو به اتاق خودت ببری الان کلی کار دارم
پرنسس بلند شد و گفت: با من بیا ا/ت
منو برد به اتاقش که توی بالاترین طبقه قصر بود بماند که پاهام رو بخاطر پله ها از دست دادم وقتی رسیدم به طبقه آخر آخر سالن اتاقش بود که کلی راه بود
یا خدا من هرروز باید این راه رو بیام؟
گفتم: بانوی من اذیت نمی شید اینهمه پله رو برید بالا؟
گفت: نه من پاهای خوبی دارم
اما من که ندارم پرنسس خانم من پاهام درد می گیره😶
بلاخره رسیدیم به اتاقش که کلی قانون و قوانین واسم گذاشت و گفت: به خوبی بهشون عمل کنی جایزه خوبی پیش من داری
وای خدا این حرف از جایزه می زنه من به فکر پاهای بدبختمم
۲۱.۵k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.