ادامه P51
.....
به ساعت نگاه کردم که 5:30 صبح رو نشون میداد هنوز سرم از بی خوابی دیشب کمی درد میکرد و چشمام حالت خوابالود داشت ، کیفم رو از روی تخت برداشتم و از اتاق اومدم بیرون .....همینجوری که توی راه رو قدم میزدم متوجه پچ پچ های سانی و لی هون میشدم .....اما سویون کجاست ؟؟ اونو چرا نمیبینم ؟؟ ......ناخوداگاه یاد دیشب افتادم و دوباره یادم اومد تهیونگ امروز نیست و مجبورم تنها برم مدرسه ....قبلا خیلی این حسو تجربه کردم بود ....تنهایی .....قبل از اینکه تهیونگ بیاد ..... اما الان انگار دوباره دارم حسش میکنم حس خوبی نداشتم انگار یه اتفاق بد قرار بود بیوفته و به هرحال من امروز باید تنها میرفتم مدرسه.... نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو روی هم فشار دادم و همینکه خواستم از در بیرون برم آجوما به سمتم دوید و با صدا زدن اسمم توجهمو به خودش جلب کرد ....نگاهم و بهش دادم که بهم رسید و نفس نفس زنان گفت : ای ....این و ب....بگیر
متعجب و پرسشگرانه به دستش که به سمتم دراز کرده بود خیره شدم ....یه ظرف غذا بود ....نگاهمو از دستش گرفتم و به چهرش دوختم و گفتم : این چیه آجوما ؟؟
لبخندی به حرفم زد و ظرف غذارو تو دستم گذاشت و گفت : برای توعه دخترم
ا/ت : من ؟؟
با لبخند سرش رو به معنی تایید تکون داد .
آجوما : دیشب که شام نخوردی امروزم که از صبحونه جا موندی .....نمیتونی که گشنه بری
لبخندی بهش زدم .....آجوما زن مهربونی بود .....قبلا گفتم اگر اجوما مدیر اینجا بود قطعا اینجا شبیه زندان نبود درواقع زندان نبود....از اینکه همیشه بفکر بود ازش ممنون بودم .
ا/ت : ممنونم آجوما (بالبخند)
دوباره با لبخند سر تکون داد و گفت : برو دیگه دیرت میشه
با سر تایید کردم و از پرورشگاه بیرون زدم و به سمت سرویس رفتم ....روی اخرین صندلیه خالی نشستم و نگاهمو از بقیه گرفتمو به کفش هام دادم ....چند دقیقه ای گذشته بود که صدای سانی توی فضای سرویس مدرسه پیچید ..
سانی : ا/ت میبینم که دوباره تنها موندی مگه نه ؟؟ هوم ؟؟
جوابی بهش ندادم و با نهایت توانم بهش بی توجهی کردم
به ساعت نگاه کردم که 5:30 صبح رو نشون میداد هنوز سرم از بی خوابی دیشب کمی درد میکرد و چشمام حالت خوابالود داشت ، کیفم رو از روی تخت برداشتم و از اتاق اومدم بیرون .....همینجوری که توی راه رو قدم میزدم متوجه پچ پچ های سانی و لی هون میشدم .....اما سویون کجاست ؟؟ اونو چرا نمیبینم ؟؟ ......ناخوداگاه یاد دیشب افتادم و دوباره یادم اومد تهیونگ امروز نیست و مجبورم تنها برم مدرسه ....قبلا خیلی این حسو تجربه کردم بود ....تنهایی .....قبل از اینکه تهیونگ بیاد ..... اما الان انگار دوباره دارم حسش میکنم حس خوبی نداشتم انگار یه اتفاق بد قرار بود بیوفته و به هرحال من امروز باید تنها میرفتم مدرسه.... نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو روی هم فشار دادم و همینکه خواستم از در بیرون برم آجوما به سمتم دوید و با صدا زدن اسمم توجهمو به خودش جلب کرد ....نگاهم و بهش دادم که بهم رسید و نفس نفس زنان گفت : ای ....این و ب....بگیر
متعجب و پرسشگرانه به دستش که به سمتم دراز کرده بود خیره شدم ....یه ظرف غذا بود ....نگاهمو از دستش گرفتم و به چهرش دوختم و گفتم : این چیه آجوما ؟؟
لبخندی به حرفم زد و ظرف غذارو تو دستم گذاشت و گفت : برای توعه دخترم
ا/ت : من ؟؟
با لبخند سرش رو به معنی تایید تکون داد .
آجوما : دیشب که شام نخوردی امروزم که از صبحونه جا موندی .....نمیتونی که گشنه بری
لبخندی بهش زدم .....آجوما زن مهربونی بود .....قبلا گفتم اگر اجوما مدیر اینجا بود قطعا اینجا شبیه زندان نبود درواقع زندان نبود....از اینکه همیشه بفکر بود ازش ممنون بودم .
ا/ت : ممنونم آجوما (بالبخند)
دوباره با لبخند سر تکون داد و گفت : برو دیگه دیرت میشه
با سر تایید کردم و از پرورشگاه بیرون زدم و به سمت سرویس رفتم ....روی اخرین صندلیه خالی نشستم و نگاهمو از بقیه گرفتمو به کفش هام دادم ....چند دقیقه ای گذشته بود که صدای سانی توی فضای سرویس مدرسه پیچید ..
سانی : ا/ت میبینم که دوباره تنها موندی مگه نه ؟؟ هوم ؟؟
جوابی بهش ندادم و با نهایت توانم بهش بی توجهی کردم
۵.۰k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.