A year without him 💔
A year without him 💔
پــارتــــ : 4 💜
صبح طبق معمول پا شدم رفتم دانشگاه . رو صندلیم نشستم . امروز اون روزی بود که قرار بود یه دانشجو انتقالی به دانشگاه ما بیاد . البته برای من اصلا مهم نبود !
یکی از دخترا که ، دختر پولدار دانشگاهمونه همش با خودش میگفت پس کی میاد پس کی میاد . فک کنم منتظر پسره بود . چند دقیقه گذشت . استاد اومد .
استاد : سلام . امروز یه دانشجو جدید داریم . لطفا بیا تو و خودتو معرفی کن .
دانشجو : سلام . اسم من جئون جونگ کوک هست . از آشنایی باهاتون خوشبختم .
استاد : خب ، برو بشین .
من یه نگاهی به دور و اطرافم کردم . هیچ صندلی به جز صندلی کنار من خالی نبود . از خجالت آب میشدم اگه اون میومد و اونجا میشست . ولی دیگه کار از کار گذشته بود ، و پیش من نشسته بود .
کوکی : عه / : سلام می چا . منو یادته ؟!
می چا : سلام خوبی ؟! آره چرا باید یادم بره !
کوکی : پس زیاد بهم فکر میکنی که یادت نمیره !
می چا : نه بابا ! منظورم اینه که .....
کوکی : حالا عیبی نداره !
سریع سرمو برگردوندم داشتم آب میشدم . کلاس ریاضیم تموم شد . رفتم تو حیاط یه قدمی بزنم .
نشستم رو یه صندلی به کفشام خیره شدم . یهو کوکی اومد پیشم نشست .
کوکی : میگم ... یه چیزی بخوام قبول میکنی ؟!
می چا : آره . چی ؟!
کوکی : اگه میشه شمارتو به من بده .
می چا : خب ... بنویس .
کوکی : وایسا .
شمارمو بهش دادم . وقتی دانشگاه تموم شد تازه فهمیدم چه غلطی کردم . نباید شمارمو میدادم بهش . ولی ولش کن . مهم نبود .
پــارتــــ : 4 💜
صبح طبق معمول پا شدم رفتم دانشگاه . رو صندلیم نشستم . امروز اون روزی بود که قرار بود یه دانشجو انتقالی به دانشگاه ما بیاد . البته برای من اصلا مهم نبود !
یکی از دخترا که ، دختر پولدار دانشگاهمونه همش با خودش میگفت پس کی میاد پس کی میاد . فک کنم منتظر پسره بود . چند دقیقه گذشت . استاد اومد .
استاد : سلام . امروز یه دانشجو جدید داریم . لطفا بیا تو و خودتو معرفی کن .
دانشجو : سلام . اسم من جئون جونگ کوک هست . از آشنایی باهاتون خوشبختم .
استاد : خب ، برو بشین .
من یه نگاهی به دور و اطرافم کردم . هیچ صندلی به جز صندلی کنار من خالی نبود . از خجالت آب میشدم اگه اون میومد و اونجا میشست . ولی دیگه کار از کار گذشته بود ، و پیش من نشسته بود .
کوکی : عه / : سلام می چا . منو یادته ؟!
می چا : سلام خوبی ؟! آره چرا باید یادم بره !
کوکی : پس زیاد بهم فکر میکنی که یادت نمیره !
می چا : نه بابا ! منظورم اینه که .....
کوکی : حالا عیبی نداره !
سریع سرمو برگردوندم داشتم آب میشدم . کلاس ریاضیم تموم شد . رفتم تو حیاط یه قدمی بزنم .
نشستم رو یه صندلی به کفشام خیره شدم . یهو کوکی اومد پیشم نشست .
کوکی : میگم ... یه چیزی بخوام قبول میکنی ؟!
می چا : آره . چی ؟!
کوکی : اگه میشه شمارتو به من بده .
می چا : خب ... بنویس .
کوکی : وایسا .
شمارمو بهش دادم . وقتی دانشگاه تموم شد تازه فهمیدم چه غلطی کردم . نباید شمارمو میدادم بهش . ولی ولش کن . مهم نبود .
۳.۷k
۰۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.