کودک که هستیم میدویم با تمام قدرت و جونمان برای بزرگ شدن.
کودک که هستیم میدویم با تمام قدرت و جونمان برای بزرگ شدن.
دنیایمان آنقدر کوچک است که محدودیت هایش دست و پای کوچکمان را بسته و دویدنمان را سخت کرده.
می اندیشیم بزرگ که باشیم دیگر محدودیت هایمان پَر
دست و پایمان باز و دویدنمان راحت و آزاد است.
به نوجوانی که میرسیم اوضاع بدتر است.
کلافه میشویم که چرا انقدر دیر میگذرد زمانِ لامروت.
با دنیا و تمام آدم هایش میجنگیم.
گاهی کارهای بزرگتر هایمان را انجام می دهیم تا بلکه اندکی ژِست بزرگ بودن به خود بگیریم.
کارمان میشود جنگ و تقلید.
اما...
امان از روزی که پایمان به جوانی باز می شود.
قد میکشیم، استخوان میترکانیم،نگاهمان عمق می گیرد و افکارمان نظم و شفافیت.
آن زمان است که انگار یکی خوابانده بیخ گوشمان و بیدارمان کرده و
پوزخند میزند که بزرگ شدی، لذت ببر.
حالمان می شود حال خواب زده ای که حالا بیدار شده و دیده خانه اش را سیل برده.
خانه ی امن و پر از آرامشش را
خانه ی بی دغدغه اش را
خانه ی شادی، قهقه ، بی خیالی ، سادگی و...
بغض بیخ گلویمان را می گیرد.
اشک حلقه می زند در چشمهایمان
می اندیشیم چه مفت از دست داده ایم آن لحظه های ناب را.
این بار اما دیگر بیدار شده ایم.
پس ، قدمهایمان را آهسته بر می داریم، همه چیز را با جان و دل نگاه میکنیم .
هر از چند گاهی توقف می کنیم،
پشت سرمان را نگاه می کنیم و حسرت و بغض روز های کودکی و نوجوانیِ از دست رفته مان را قورت میدهیم.
نفس تازه می کنیم.
از جوانیمان تا جای ممکن استفاده می کنیم و آهسته آهسته جلو می رویم.
این مسیر ، مسیری ست که اکثرمان طی کرده ایم.
این روزها افکارم جهتی یکسان گرفته اند.
حال و هوایم همان حال و هوای توقف در جوانی و نگاه به گذشته است.
فکر به آن روزها ، به این که تا چه اندازه زود می گذرد.
به روزهایی که آرزوی رسیدن به 20 سالگی را داشتم.
با خودم می گفتم 20 سالگی عجیب است ، پر از هیجان است و زمین تا آسمان متفاوت است.
شور، شوق، حال خوب، آزادی عمل، آزادی تفکر ، تصمیم و...
اما...
اما از آن لحظه ای که نشود آنچه تصورش را داشتی.
رسیدن به 20 سالگی و نبودن آزادی تفکر و تصمیم.
آن لحظه است که سخت ترین روز ها و طولانی ترین شب ها می شود همراه همیشگی.
بهترین تصور ذهنت می شود بدترین.
حتی زادروزت می شود تلخ ترین.
امروز 7 سال است از 20 سالگی ام می گذرد ، از آن زادروز تلخ زندگی ام.
امروز 27 ساله می شوم.
7 سال پر از غم و شادی
پر از گره های کور ،
اما تفاوتی دارد بزرگ.
در کنار تمام این گره ها ، غم ها و شادی ها ،
داشتن بهترین ها در کنارم بهترین ها را برایم رقم زده است.
الهی شکر برای همه چیز
دنیایمان آنقدر کوچک است که محدودیت هایش دست و پای کوچکمان را بسته و دویدنمان را سخت کرده.
می اندیشیم بزرگ که باشیم دیگر محدودیت هایمان پَر
دست و پایمان باز و دویدنمان راحت و آزاد است.
به نوجوانی که میرسیم اوضاع بدتر است.
کلافه میشویم که چرا انقدر دیر میگذرد زمانِ لامروت.
با دنیا و تمام آدم هایش میجنگیم.
گاهی کارهای بزرگتر هایمان را انجام می دهیم تا بلکه اندکی ژِست بزرگ بودن به خود بگیریم.
کارمان میشود جنگ و تقلید.
اما...
امان از روزی که پایمان به جوانی باز می شود.
قد میکشیم، استخوان میترکانیم،نگاهمان عمق می گیرد و افکارمان نظم و شفافیت.
آن زمان است که انگار یکی خوابانده بیخ گوشمان و بیدارمان کرده و
پوزخند میزند که بزرگ شدی، لذت ببر.
حالمان می شود حال خواب زده ای که حالا بیدار شده و دیده خانه اش را سیل برده.
خانه ی امن و پر از آرامشش را
خانه ی بی دغدغه اش را
خانه ی شادی، قهقه ، بی خیالی ، سادگی و...
بغض بیخ گلویمان را می گیرد.
اشک حلقه می زند در چشمهایمان
می اندیشیم چه مفت از دست داده ایم آن لحظه های ناب را.
این بار اما دیگر بیدار شده ایم.
پس ، قدمهایمان را آهسته بر می داریم، همه چیز را با جان و دل نگاه میکنیم .
هر از چند گاهی توقف می کنیم،
پشت سرمان را نگاه می کنیم و حسرت و بغض روز های کودکی و نوجوانیِ از دست رفته مان را قورت میدهیم.
نفس تازه می کنیم.
از جوانیمان تا جای ممکن استفاده می کنیم و آهسته آهسته جلو می رویم.
این مسیر ، مسیری ست که اکثرمان طی کرده ایم.
این روزها افکارم جهتی یکسان گرفته اند.
حال و هوایم همان حال و هوای توقف در جوانی و نگاه به گذشته است.
فکر به آن روزها ، به این که تا چه اندازه زود می گذرد.
به روزهایی که آرزوی رسیدن به 20 سالگی را داشتم.
با خودم می گفتم 20 سالگی عجیب است ، پر از هیجان است و زمین تا آسمان متفاوت است.
شور، شوق، حال خوب، آزادی عمل، آزادی تفکر ، تصمیم و...
اما...
اما از آن لحظه ای که نشود آنچه تصورش را داشتی.
رسیدن به 20 سالگی و نبودن آزادی تفکر و تصمیم.
آن لحظه است که سخت ترین روز ها و طولانی ترین شب ها می شود همراه همیشگی.
بهترین تصور ذهنت می شود بدترین.
حتی زادروزت می شود تلخ ترین.
امروز 7 سال است از 20 سالگی ام می گذرد ، از آن زادروز تلخ زندگی ام.
امروز 27 ساله می شوم.
7 سال پر از غم و شادی
پر از گره های کور ،
اما تفاوتی دارد بزرگ.
در کنار تمام این گره ها ، غم ها و شادی ها ،
داشتن بهترین ها در کنارم بهترین ها را برایم رقم زده است.
الهی شکر برای همه چیز
۱۳.۰k
۰۵ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۰۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.